او دیگر همانند سابق نبود
او دیگر همانند سابق نبود.
چندی پیش برای اولین بار پس از ماه ها گم شدن خود را به دیگران نمایان کرد.
دیگر به لبخند ما پاسخ نمی داد به چشمانمان زل نمیزد، دستانش دیگر نمیلرزید کمی تپل تر از گذشته با صورتی زخمی و بدنی چنگ زده و چشمانی به رنگ قرمز، او دیگر شبیه هیچکداممان نبود. او دیگر شبیه هیچکس نبود.
گاها اسم هایمان را اشتباه می گفت نمی دانست در کدام شهر به دنیا آمده ایم یا چه رشتهای گذراندهایم هیچ چیز نمی دانست اما به دنبال گمشده ای چند ساله میگشت غافل از اینکه خودمان چند ماهی به دنبالش بودیم.
معشوقه اش را خوب بیاد می آورد نشانه هایی نظیر رنگ چشم و نوع ابرو حتی حرکات و انعطاف بدنش از چشمانش میگذشت، عشقی که به گفته خودش از دنیا رفته است.
سایه : به خاک رفته را چه نیاز به گشتن؟
میلاد : دنیای انسان ها یکی نیست سایه جان. گاهی دنیای ما به کوچکی کره زمین و گاهی به بزرگی دل ماست. هر که به وسعش از این دنیا بهره میبرد و به همان اندازه غمگین میشود. معشوقه او جانی نداده بلکه جان کسی را گرفته، جان او.
او واقعا چه کسی بود؟ چه بلایی به سرش آورده بودند؟ چه چیزی اورا نگران کرده؟ اصلا چه چیزی باعث شده بود دوباره به میانمان برگردد؟
من هیچ چیز نمیدانم به همان اندازه که غم پنهان شدنش اسیرمان کرد..
انسان ها را دریابید آنها به یکباره از میانتان میروند.
میلاد جهانی