داستان کوتاه مرسی از محسن سرخوش
داستان کوتاه مرسی از محسن سرخوش
مرد روی مبلِ سهنفره، جلویِ تلویزیون دراز کشیده است. کانالها را عوض کرده و ریموت کنترل را روی شکمش میگذارَد.
میگوید:
«میخواستم گُل بگیرم دیدم زود پژمرده میشه».
زن آنطرفِ هال روی مبلِ یکنفره نشسته است. بدون اینکه چشم از صفحهی موبایلش بردارد میگوید:
«آره پژمرده میشه».
مرد کلیپی از رقصِ زن و مردهای نیمبرهنهی کنار دریا را نگاه میکند. چند دقیقه بعد کلیپ تمام میشود و مرد ادامه میدهد:
«کیکم خواستم بگیرم، ولی واسه چربی و قند خون بَده».
زن دارد تندتند تایپ میکند و لبخند میزند. جواب میدهد:
«آره بَده».
مرد ریموت کنترل را از روی شکمش برداشته و باز کانالها را عوض میکند. روی هر شبکه چند ثانیه بیشتر مکث نمیکند. میگوید:
«غذای رستورانم معلوم نیس توش گوشت خر و گربه میریزن یا گوشت سگ!»
زن اخم کرده و موقع تایپ کردن دستهایش میلرزد. مرد میگوید:
«شنیدی؟!»
زن جواب میدهد:
«آره، آره، معلوم نیس چی میریزن».
مرد باز ریموت کنترل را روی شکمش میگذارد. موبایلش را از روی میز عسلی برداشته و میگوید:
«کدوم کارت؟»
زن چند ثانیه چشم از صفحهی موبایل برمیدارد، پشت گردنش را میمالد، چشمهایش را تنگ کرده و قبل از اینکه دوباره شروع کند به تایپ کردن میگوید:
«فرق نداره».
مرد عددهایی را روی صفحهی موبایلش وارد میکند. از موبایلِ زن صدای پیامک میآید. مرد میگوید:
«واریز شد!»
زن پیامک را باز میکُنَد و مبلغ را میبیند، بعد چند تا استیکرِ بوسه برای مرد میفرستد.
مرد استیکرها را نگاه میکند، گوشی را کنار گذاشته و ریموت کنترل را برمیدارد. میگوید:
«تولدت مبارک».
زن میگوید: «مرسی».