نقد فیلم All the Money in the World – تمام پول های جهان
فیلم All the Money in the World به کارگردانی ریدلی اسکات روایتگر سر باز زدن پاول گتی، یکی از ثروتمندترین انسانهای تاریخ از پرداخت پول درخواستی گروگانگیرهای نوهاش است.
نمیدانم بقیه هم قبل از تماشای «تمام پولهای جهان» (All the Money in the World) چنین حسی داشتند یا نه، اما فیلمی که برای من به عنوان یکی از مهمترین و پتانسیلدارترین فیلمهای ۲۰۱۷ به نظر میرسید ناگهان طی اتفاقاتی جایگاه خودش را در حد یک فیلم معمولی از دست داد. فیلمی که به خاطر کارگردانی ریدلی اسکات، داستان عجیب و جذابی که از روی واقعیت الهام گرفته بود و مدفون کردن کوین اسپیسی زیر یک خروار آت و آشغالهای چهرهپردازی بوی چیز خوشمزهای را میداد طی اتفاقاتی خودش را باخت و جای خودش را از فیلم پرحرارت و پرجنب و جوشی که در ابتدا معرفی شده بود، به فیلمی داد که دیگر آن حس هیجانزدهی ابتدایی را برایش نداشتم. حتما خبر دارید منظورم از «طی اتفاقاتی» دقیقا چه چیزی است. «تمام پولهای جهان» تبلیغاتش را به عنوان یکی از فیلمهای مدعی فصل جوایز شروع کرد. فیلمی که کوین اسپیسی در آن، با گری اولدمن از «تاریکترین ساعت» (The Darkest Hour) سر اینکه کدامیک غیرقابلشناساییترین گریمهای ۲۰۱۷ را خواهند داشت مسابقه گذاشته بودند و اصولا مخفی شدنِ بازیگران کارکشته پشت گریمهای پیچیده حکم جرقهای را دارد که سروصدای رسانهای آنها را به عنوان فیلمهایی که باید زیرنظرشان بگیریم شعلهور میکند. اما در همان حین که سونی و ریدلی اسکات در حال آماده کردن فیلمشان برای اکران بودند، با بالا گرفتنِ رسوایی اخلاقی هاروی واینستاین و متهم شدن افراد بیشتری از جلو و پشتپردهی هالیوود به سوءرفتارهای جنسی، یکی از آنها کوین اسپیسی از آب در آمد. ناگهان تمام بحثهای پیرامون «تمام پولهای جهان» ۱۸۰ درجه تغییر کرد. فیلمی که تاکنون به عنوان تریلر ریدلی اسکات از روی ماجرای واقعی آدمربایی نوهی پاول گتی معروف شناخته میشد، جای خودش را به فیلمی که کوین اسپیسی را در نقش اصلی دارد و فقط چند هفته تا اکرانش باقی مانده است و با این وضع و اوضاع سونی باید چه خاکی توی سرش بریزد تغییر کرد. تصمیم بلافاصلهی ریدلی اسکات بعد از این بحران غیرمترقبه این بود که کریستوفر پلامر را خبر کرد تا خیلی سریع و سراسیمه صحنههای شخصیت پاول گتی را دوباره فیلمبرداری کنند؛ حرکتی که البته بیشتر از اینکه با هدفِ خارج کردن لکهی ننگ کوین اسپیسی از فیلم باشد، وسیلهای تبلیغاتی برای تزریق جنجال به فیلم و تبدیل کردن آن به نقل محافل سینمایی بود. وسیلهای برای اینکه فیلم بیشتر از چیزی که طراحی شده بود تبدیل به یکی از طعمههای فوقالعادهی اسکار شود.
مشکل این بود که نه تنها آکادمی گول این حرکت را نخورد و «تمام پولهای جهان» را بیشتر از چیزی که لیاقت داشت جدی نگرفت، بلکه همهی بحث و جدلهایی که سر این موضوع دور و اطراف فیلم شکل گرفته بود باعث نشد تا به موفقیت تجاری فیلم در باکس آفیس تبدیل شود. تمام اینها در حالی است که خودِ فیلم هم روح واقعی خودش را از دست داد. نمیدانم سونی و ریدلی اسکات دقیقا در این موقعیت باید چه تصمیمی میگرفتند. میدانم اکران کردن فیلمی با حضور بازیگری در ویترین آن که مورد اتهام سوءرفتار جنسی قرار گرفته است یعنی محکوم کردن آن فیلم به شکست مطلق تجاری و صفر کردن شانس فیلم برای تحویل گرفته شدن توسط مراسمهای جوایز. میدانم که شاید با توجه به شرایط قاراشمیشی که ریدلی اسکات در آن گرفتار شده بود، جایگزین کردن اسپیسی با پلامر بهترین تصمیمی بوده که میتوانسته بگیرد. میدانم عدهای باور دارند که مردم باید روشنفکر باشند و زندگی هنری و شخصی افرادی مثل کوین اسپیسی را با هم قاطی نکنند. میدانم اکثر فیلمهایی که با چنین بحرانهایی روبهرو میشوند معمولا برای مدتها سر از قفسههای انباری در میآورند و همین که اسکات بهصورت خیلی «ناپلئونی»واری این بحران را رد کرده و حداقل فیلمش را برای اکران آماده کرده قابلتحسین است. میدانم احتمالا بعد از جنجالهای پشتصحنهای که برای این فیلم ایجاد شد، چیزی که گیرمان آمده است بهترین سناریوی ممکن است. از تمام جنبهها و زاویههای مختلف حواشی پیچیدهی این فیلم آگاه هستم. ولی با وجود همهی اینها باید بگویم که حذف اسپیسی و فیلمبرداری دوباره صحنههای او با بازیگری دیگر باعث شده تا فیلم روح و ماهیت و قدرت اصلیاش را از دست بدهد.
نقش پاول گتی، از آن نقشهایی است که بازیگران به اصطلاح از مدتها قبل برای فرو رفتن در آنها آماده میشوند. از آن نقشهایی است که بازیگران به تدریج علاوهبر تغییر قیافه، تمام اخلاق و رفتارشان را هم با توجه به آن تغییر میدهند. از آن نقشهایی که وقتی آن را تماشا میکنیم اولین واکنشمان این است که: «دیدی چطوری تو نقش غرق شده بود!». از آن نقشهایی که بازیگران پای انجام آنها عرق میریزند، فشار عصبی تحمل میکنند و از جان مایه میگذارند. یکی از آن نقشهایی که حکم جاذبهی مرکزی فیلم را برعهده دارد. جایی که خود بازیگر به تنهایی بیش از نیمی از شخصیتپردازی و قابلباورسازی شخصیت را برعهده میگیرد. خب، حالا تصور کنید کریستوفر پلامر مجبور بوده تا در عرض چند ساعت و چند روز برای این نقش آماده شود. البته که خود پلامر گفته که سابقهی کارش در تئاتر بهش کمک کرده تا برای چنین چالشی آماده باشد و با اینکه بازی پلامر بههیچوجه بد نیست، اما اصل جنس هم نیست. تماشای «تمام پولهای جهان» همچون تماشای مجسمهای میماند که بعد از تکمیل شدن ۹۹ درصدیاش از دست مجسمهساز سقوط میکند و پخش زمین میشود و به تکههای کوچک خرد میشود. مجسمهای که مجسمهساز تمام احساسات و اشتیاقش را پای خلق آن ریخته بود از بین میرود و او باید از نو شروع کند. او باید از دوباره همان مجسمهای را که یکبار تقریبا کامل کرده بود بسازد. اما از بین رفتنِ دسترنجش و صیقل دادن مجسمهای تکراری از نو آنقدر عصبانیکننده است که بیحوصلگی جای اشتیاق را میگیرد. هیجان و چشم انتظاری کشیدن برای دیدن اثر نهایی جای خودش را به هرچه زودتر تمام کردنش میدهد.
در طول تماشای «تمام پولهای جهان» حسِ تماشای چیزی را داشتم که اصل جنس نبود. مخصوصا با توجه به اینکه احتمالا من تنها کسی نبودم که بیاختیار در تکتک صحنههایی که پاول گتی در آنها حضور داشت، دنبال نشانههایی باقیمانده از فیلمبرداریهای دوبارهی آنها میگشتم و در اکثر اوقات هم در پیدا کردنشان موفق بودم. تابلوترینشان مربوط به سکانسِ قطار در بیابانهای عربستان میشود که کاملا مشخص است کریستوفر پلامر جلوی پرده سبز دیالوگهایش را گفته است و بعدا او را به جای کوین اسپیسی در لوکیشن اصلی اضافه کردهاند. مخصوصا با توجه به اینکه نقش پاول گتی از آن نقشهایی است که از صفر برای کوین اسپیسی نوشته شده است. داریم دربارهی نقشی حرف میزنیم که برای نگاههای سرد، چهرهی مغرور و رفتار متکبرانه و قدرتطلبانهی کوین اسپیسی نوشته شده است. انگار پاول گتی خود فرانک آندروود است که پیر شده است. در حالی که کریستوفر پلامر قبل از اینکه دهانش را باز کند شبیه یکی از آن بابابزرگهای مهربانی به نظر میرسد که در جیبشان نخود و کشمش و شکلات دارند تا هر وقت نوههایش را دید یک مشت بهشان بدهد. چطور میتوان چنین کسی را به عنوان شخصی که از پرداختِ پول درخواستی گروگانگیرهای نوهاش سر باز میزند باور کرد؟! البته از آنجایی که بازی اسپیسی را ندیدهایم نمیتوان گفت که او بهتر از کریستوفر پلامر است و البته که تمام چیزهایی که اینجا میگویم با توجه به نقشهای قبلیاش است، اما در این شکی نیست که پاول گتی یکی از آن شخصیتهای بیروح و ظالم و بیرحم و پستی است که کوین اسپیسی به خاطر بازی کردن در نقش آنها معروف است. بنابراین بهترین پیشبینیام این است که احتمالا اسپیسی آن را بهتر اجرا میکرد. اما کاش تنها مشکلِ «تمام پولهای جهان» حذفِ اسپیسی بود.
قبل از هر چیز باید مشخص کنم که «تمام پولهای جهان» جزو بدترین فیلمهای اسکات قرار نمیگیرد. در رابطه با «تمام پولهای جهان» نه با شاهکارهای ماندگاری مثل «بیگانه» و «گلادیاتور» و «بلید رانر» سروکار داریم و نه با شکستهای غولپیکری مثل «هجرت: خدایان و پادشاهان». «تمام پولهای جهان» در کارنامهی کاری اسکات جایی در بین بهترین و بدترینهای این کارگردان قرار میگیرد. با فیلمی طرفیم که بههیچوجه در طول تماشای آن احساس خستگی نکردم. با وجود تایم ۲ ساعت و ۱۲ دقیقهایاش حوصلهام به حدی سر نرفت که برای رسیدن پایانبندیاش لحظهشماری کنم. اگر از سرانجام ماجرای گروگانگیری نوهی پاول گتی خبر نداشته باشید، فیلم میتواند تماشاگر را کنجکاو نگه دارد. اما اینجا با تکرار چیزی که این اواخر با «رومن جی. ایزریل، وکیل دادگستری» (Roman J. Israel, Esq) تجربه کردیم مواجهایم. فیلمی که اگرچه آدم را به وجد نمیآورد و به فکر فرو نمیبرد و شگفتزده نمیکند، اما همیشه آنقدر استانداردها و حداقلها را رعایت میکند که تماشاگرش را کاملا از دست ندهد. فیلمهایی که نه سر قله قرار دارند و نه در ته دره. بلکه جایی روی لبهی تیز صخره بین بالا رفتن و افتادن مردد هستند. این اتفاق برای فیلمی که از داستان هیجانانگیزی بهره میبرد که سرشار از پتانسیل است ناراحتکننده است. «تمام پولهای جهان» پیرامون پاول گتی، میلیاردر مغرور معروف و عروس سابقش گیل هریس (میشل ویلیامز) میچرخد. وقتی پاول گتی سوم، وارث ۱۶ سالهی ثروت گتی گروگان گرفته میشود تا در صورت پرداخت مبلغی ۱۷ میلیون دلاری آزاد شود، گیل مادر پاول و پدرشوهر سابقش با هم درگیر میشوند. سر چی؟ خب، آقای گتی بهطور علنی در تلویزیون اعلام میکند که علاقهای به پرداخت این پول به گروگانگیرها ندارد. چرا که فکر میکند اگر به این سادگیها به درخواست گروگانگیرها عمل کند، آن وقت تمام نوههایش که تعدادشان کم هم نیست به هدف جذابی برای دیگر گروگانگیرها تبدیل میشوند.
در دنیای واقعی گتی در پرداخت پول آنقدر دستدست میکند که مبلغ را از ۱۷ میلیون دلار به حدود ۲ میلیون دلار کاهش میدهد. تمام اینها در حالی است که پاول جوان وحشتزده از اتفاقی که برایش میافتد شرایط اسفناکی در چنگالِ گروگانگیرها دارد و همانطور که یکی از پوسترهای فیلم هم آن را زمینهچینی کرده بودند، گروگانگیرها تصمیم میگیرند تا با بُریدن یکی از گوشهای پاول، جدیتشان را اثبات کنند. از یک طرف مادری را داریم که برای پیدا کردن فرزندش سراسیمه و پریشانحال است و از طرف دیگر مرد ثروتمندی را داریم که از هر بهانهای برای شانی خالی کردن از پرداخت پول استفاده میکند. بالاخره داریم دربارهی مردی حرف میزنیم که به خسیس بودن معروف بوده است. کسی که کتابی به اسم «چگونه ثروتمند باشیم» نوشته است. همانطور که در فیلم از زبان خود او میشنویم، فرق بزرگی بین ثروتمند «شدن» با ثروتمند «بودن» وجود دارد. هر کسی میتواند ثروتمند شود، اما افراد کمی میتوانند ثروتمند بمانند. پس در نگاه اول با داستانی طرفیم که پتانسیل کمنظیری برای تبدیل شدن به یک تریلرِ درگیرکننده دارد و در نگاه عمیقتر حرفهای تاملبرانگیزی برای زدن دارد؛ وقتی جان آدمهای عادی در دستان کاپیتالیستها قرار میگیرد چه اتفاقی میافتد؟ «تمام پولهای جهان» دربارهی این است که بله، درست همانطور که فکر میکنیم مرگ و زندگیمان در دست کاپیتالیستهاست و وقتی فرصتش پیش بیاید، آنها اسکناس را ارزشمندتر از جان انسان میدانند. خبر بد این است که احتمالا بعد از اتمام فیلم بیشتر از اینکه دربارهی فیلم صحبت کنید، اندک زمانی که صرف فکر کردن به آن خواهید کرد نحوهی جایگزین کردن کریستوفر پلامر با کوین اسپیسی است. خیلی بد است یک فیلم به حدی در رسیدن به ماموریتهایش شکست بخورد که حاشیهاش از متن بیشتر در دید قرار بگیرد. دلیلش به خاطر این است که «تمام پولهای جهان» به جز ماجرای عوض کردنِ پلامر با اسپیسی، دست به هیچ کار دیگری نمیزند که قبلا نمونهاش را ندیده باشیم. یا چیزهایی که قبلا دیدهایم را با انرژی و جذابیت تازهای روایت نمیکند.
یک سری فیلم کلیشهای داریم و یک سری فیلمهای کلیشهای که آنقدر پرحرارت و سرزنده هستند که ثابت میکنند دود از کنده بلند میشود. یکی از بهترین نمونههای اخیرش «پُست» (The Post)، ساختهی استیون اسپیلبرگ بود. فیلم اسپیلبرگ اگرچه از روند فرمول فیلمهای مطبوعاتی آشنایی مثل «تمام مردان رییسجمهور» و «اسپاتلایت» پیروی میکرد و اگرچه باز دوباره با فیلمی دربارهی خبرنگاران سختکوشی که در موقعیت دشواری برای انتشار گزارشی انقلابی دربارهی اسرار پشتپردهی سازمانی قرار میگیرند طرف بودیم، اما اسپیلبرگ کافی بود تا دو عنصر اساسی اینجور فیلمها را رعایت کند تا نتیجه به اثر درگیرکنندهای تبدیل شود. عنصر اول عمیق شدن در پیچیدگیهای روندی که از لو رفتن اسناد پنتاگون شروع میشدند و تا تلفن زدن به بخش چاپ روزنامهی واشنگتن پُست در دقایق پایانی باقیمانده از ضربالجل و حروفچینیهای ماشینی ادامه داشتند بود. تماشای اینکه مسیر پرفراز و نشیب و استرسزایی که یک گزارش مهم برای چاپ شدن باید طی کند یکی از چیزهایی است که این فیلم را جذاب میکند. چون شاید اصل ماجرا (انتشار یک گزارش جنجالی و افشاگرایانه) تکراری باشد، اما تماشای جزییات موانعی که کاراکترها باید پشت سر بگذارند است که آن را متفاوت میکند. این بخش همان چیزی است که روایت درستش از پس یک داستانگوی خوب مثل اسپیلبرگ برمیآید. عنصر دوم جنبهی انسانی گرهخورده در این روند است. خبرنگاران واشنگتن پُست جدا از درگیریهای بیرونی، باید با این سوال هم کنار بیایند که انتشار این گزارش چه تاثیری روی خودشان خواهد گذاشت؛ اینکه امکان دارد کارشان به زندانی شدن و تعطیلی کمپانی بزرگی که حقوق کارمندان زیادی را میدهد منجر شود. این دو همان عناصر ضروریای هستند که «تمام پولهای جهان» کم دارد.
«تمام پولهای جهان» دچار همان مشکلی شده که فیلمهای زندگینامهی زیادی به دامش میافتند: «ویروس فیلمهای ویکیپدیا زده». این اتفاق زمانی میافتد که به نظر میرسد سازندگان اسم واقعه یا شخصی که قصد فیلم ساختن براساسش را دارند در گوگل سرچ میکنند، صفحهی ویکیپدیایش را باز میکنند و اطلاعات واضحی که در اختیار همگان هست را بهصورت تصویری بازسازی میکنند. این همان اتفاقی بود که پارسال در «ساخت آمریکا» (American Made) شاهدش بودیم. اینجور مواقع با فیلمنامهی شلختهای طرفیم که حرفش را با لکنت بیان میکند. چند دقیقهی ابتدایی «تمام پولهای جهان» به بهترین شکل ممکن نشاندهندهی این شلختگی و بیبرنامگی است. در اوایل فیلم بدون اینکه دلیلی برای این کار وجود داشته باشد، مدام بین لوکیشنها و زمانهای مختلف فلشبک و فلشفوروارد میزنیم. همزمان نریشن پاول جوان در حال توصیف ثروت و نفوذ پدربزرگش، آدم را یاد نریشنهای «رفقای خوب» مارتین اسکورسیزی میاندازد. فقط اگر نریشن در آن فیلم به درستی صورت گرفته بود، در اینجا چیزی بیشتر از وسیلهای برای انتقال یک سری اطلاعات توضیحی به بیننده نیست. اگر آنجا هنری هیل نقش پروتاگونیست داستان را برعهده داشت و طبیعی بود که در طول فیلم هروقت لازم شد بهطور مستقیم لب به سخن گفتن با تماشاگران زندگیاش باز کند، اینجا پاول نه شخصیت اصلی، بلکه بیشتر حکم ابزار داستانیای را دارد که شخصیتهای اصلی را به تحرک و واکنش نشان دادن وادار میکند. پس انتخاب پاول به عنوان راوی اشتباه است. دقیقا به خاطر همین است که به محض اینکه اطلاعات لازم منتقل میشوند، نریشن هم از فیلم حذف میشود. فیلم هیچوقت به دل ماجرا عمیق نمیشود و سعی نمیکند تا احساسات مدفونشدهی کاراکترها را بیرون بکشد. بلکه فقط به بیرونیترین لایهی این ماجرا میپردازد. فیلمهای ویکیپدیایی آنهایی هستند که مهمترین اصل روایت یک داستان درگیرکننده را فراموش میکنند و آن هم تمرکز روی «اکنون» به جای «بعد» است.
بدترین فیلمهایی که از روی واقعیت الهام گرفتهاند آنهایی هستند که داستانشان به جای اینکه حالتی زنجیروار داشته باشد، تکهتکه هستند. آنهایی هستند که به جای پرسیدن این سوال که فلان اتفاق چگونه افتاد و چه تاثیری روی کاراکترها داشت و به چه چیزی منجر شد، فقط میخواهند یک واقعه را وقایعنگاری کنند. «تمام پولهای جهان» هر از گاهی همچون بچهی خجالتیای که پشت مادرش مخفی میشود نشان میدهد که حرفهای جالبی برای گفتن دربارهی قدرت و گستردگی کاپیتالیسم دارد و هر از گاهی نشان میدهد که اگر با مهارت بهتری ساخته میشد به چه داستان نفسگیری که تبدیل نمیشود، اما به محض اینکه با آن چشم در چشم میشوید، صورتش را مخفی کرده و در لباس مادرش غرق میکند. روز از نو و روزی از نو. در مقایسه برای نمونه به «گرگ والاستریت» و «استیو جابز» به عنوان دو نمونهی عالی از فیلمهای زندگینامهای نگاه کنید. هر دو به جای وقایعنگاری سادهی اتفاقاتی که برای کاراکترهایشان افتاده، سعی میکنند تا دریل برداشته و سوراخی برای رسیدن به دل شخصیتهایشان حفر کنند. «گرگ والاستریت» این کار را از طریق روایت اپیزودهایی از زندگی روزمرهی جوردن بلفورت که روی روانشناسیاش تاثیرگذار بودهاند و او را به مرور به چیزی که هست تبدیل کرده انجام میدهد و آرون سورکین هم فیلمنامهی «استیو جابز» را به گونهای نوشته که کل عصارهی این شخصیت پیچیده را در جریان اتفاقات پشتصحنهی سهتا از مهمترین رونماییهای محصولات او موشکافی میکند. هر دو به چنان زبان سینمایی شگفتانگیزی دست پیدا کردهاند که منابع الهام نوشتاریشان را پشت سر گذاشتهاند. یکی از دلایلی که این اتفاق در «تمام پولهای جهان» صورت نگرفته به اشتباه فاحشی است که نویسنده در انتخاب شخصیتی که باید روی آن تمرکز کند مرتکب شده است. خیلیها ممکن است انتظار داشته باشند که «تمام پولهای جهان» فیلمی دربارهی پاول گتی معروف باشد، اما در واقع فیلم وقت بیشتری را به گیل هریس و فلچر چیس (مارک والبرگ)، دلال شخصی گتی در تلاش برای نجات پاول اختصاص میدهد. مثل این میماند که «گرگ والاستریت» و «استیو جابز» جوردن بلفورد و موسس اپل را به شخصیت فرعی تبدیل کنند.
در همین حد بدانید که حضور پاول گتی در این فیلم آنقدر اندک و جداافتاده است که ریدلی اسکات قادر به جایگزین کردن اسپیسی با پلامر بوده است. «تمام پولهای جهان» به عنوان موشکافی پیرمرد عجیبی که به ثروتی باورنکردنی دست پیدا کرده است میتوانست به اثر کنجکاویبرانگیزی تبدیل شود، اما این فیلم بیشتر از یک فیلم زندگینامهای، یک تریلر گروگانگیری است. کسانی که کتاب منبع اقتباس فیلم را خواندهاند میگویند که گروگانگیری پاول گتی سوم بخش اصلی کتاب نیست. به حدی که فقط یکی-دو فصل از کتاب به آن اختصاص دارد. در عوض تمرکز اصلی کتاب روی شرح حال خانوادهی گتی است. از نحوهی بزرگ شدن او تا چگونگی دستیابی او به ثروت غولآسایش. از والدین گتی تا انگیزهی دیوانهوار این خاندان گتی برای پولدار شدن که تنها چیزی که برایشان به همراه داشته عذاب بوده است. به عبارت دیگر «تمام پولهای جهان» بخشهای مهمتر کتاب که به جذابترین کاراکتر داستان مربوط میشده را رها کرده و هالیوودیترین بخش آن را به فیلم تبدیل کرده است. چنین تصمیمی لزوما اشتباه نیست. تمرکز روی یک فصل از زندگی یک شخصیت و استفاده از آن به عنوان چارچوبی برای بررسی روانشناسی و جزییات شخصیتی او همان کاری است که آرون سورکین با «شبکهی اجتماعی» و «استیو جابز» انجام داد. بنابراین روی کاغذ اولین قدم نویسندهی فیلم برای تمرکز روی ماجرای گروگانگیری که میتواند نقش دروازهای به درون پیچیدگیهای شخصیت پاول گتی را داشته باشد نه تنها اشتباه نیست، بلکه قدم درستی است که هرکسی آن را جدی نمیگیرد. اما مشکل در قدم دوم اتفاق افتاده است. قدمی که در طی آن نویسنده باید واقعهی مرکزی قصه را به دروازهای به درون روح شخصیت اصلیاش تبدیل کند. خب، این دروازه ایجاد نشده است. چون «تمام پولهای جهان» با تصمیم پاول گتی برای سر باز زدن از پرداخت پول به گروگانگیرها بیشتر از شروعی برای عمیق شدن به جهانبینی شکل گرفته در پشت این تصمیم جنجالبرانگیز رفتار نمیکند، بلکه از آن به عنوان بزرگترین مانعی که سر راه گیل برای باز پس گرفتن بچهاش قرار دارد استفاده میکند. بنابراین فیلم به جای اینکه روی این موضوع تمرکز کند که تصمیم گتی از کجا سرچشمه میگیرد، به گریه و زاریهای گیل و درخواستهایش از پدرشوهر سابقش برای پرداخت پول میپردازد.
در نتیجه در نیمهی دوم فیلم صحنههای تکراریای از بیدار شدن گیل از خواب برای جواب دادن به تماس گروگانگیرها و جر و بحث کردن او با فلچر سر اینکه چه راه جایگزینی برای باز پس گرفتن بچهاش دارد خلاصه شده است. تا اینکه بالاخره گتی تصمیم بگیرد پول را پرداخت کند. اگر فیلم میتوانست به تعادل بهتری بین شخصیتپردازی پاول گتی و تلاش نافرجام گیل و فلچر برای باز پسگیری بچه برسد مطمئنا با فیلم بهتری طرف میبودیم. البته که سگدو زدنهای خستهکننده و تکراری گیل و فلچر برای نجات پاول غیرواقعی نیست. همین سردرگمیها و چنگ انداختنها و شکست خوردهنها چیزی است که در اینجور مواقع اتفاق میافتد. اما اشتباه «تمام پولهای جهان» این است که این بخش از داستان را به عنوان پیرنگ اصلی قصه برای تولید درام انتخاب کرده است، در حالی که تصمیم بهتر این بود که پاول گتی به عنوان عنصر دراماتیک اصلی قصه انتخاب شود و در کنار آن به ماجرای گروگانگیری هم سر بزنیم. در مقایسه باید به «فاکسکچر» (Foxcatcher)، ساختهی بنت میلر اشاره کنم. در این فیلم زندگینامهای هم با دو طرف «آدمهای عادی» و «ثروتمندانی که از شدت پولدار بودن نمیدانند با آن چه کار کنند» مواجهایم. اما میلر موفق شده به تعادل دقیقی بین روانکاوی شخصیت ثروتمند قصه و کاراکترهای عادیاش دست پیدا کند و آنها را سر تقاطع همچون دو اتوموبیل پرسرعت که چراغ قرمز را رد کردهاند به یکدیگر بکوباند. «تمام پولهای جهان» آنقدر مشتاق روایت یک داستان دلهرهآور گروگانگیری است که جذابیت اصلیاش را بلااستفاده رها کرده است. «تمام پولهای جهان» دربارهی این است که ثروتمندان بعضیوقتها همچون خدایانی روی زمین به نظر میرسند که در فراز کوه اُلمپشان زندگی میکنند و فکر میکنند که توانایی خرید و فروش انسانها را دارند و راستش همینطور هم است. اما این حقیقتی است که از قبل میدانستیم و «تمام پولهای جهان» هم چیزی برای اضافه کردن به آن ندارد. «تمام پولهای جهان» نه به عنوان یک درام زندگینامهای عمل میکند و نه به عنوان یک واقعهی تاریخی جالب. و نه به تریلر پرتنشی که میخواهد باشد تبدیل میشود. فیلم تمام چیزهای لازم برای رسیدن به تمام اینها را در خود دارد، اما ثابت میکند که انتخاب یک شخصیت عجیب و تاملبرانگیز از تاریخ معاصر به تنهایی نمیتواند انسجام یک داستان را تامین کند. به خاطر همین است که حذف کوین اسپیسی چیزی بیش از قطرهای در برابر دریای کمبودها و اشتباهات اساسیتر فیلم نیست. اما خودمانیم آن پاپاراتزیهای چقدر اعصابخردکن بودند!