نقد فیلم Avengers: Infinity War – اونجرز: جنگ اینفینیتی
فیلم Avengers: Infinity War، اولین قسمت از فینالِ دو قسمتی داستانی است که از ۱۰ سال پیش شروع شده بود. مارول تا چه اندازه در مدیریت این حماسهی غولآسا موفق بوده است؟
هشدار: این متن داستان فیلم رو لو میدهد.
«اونجرز: جنگ اینفینیتی» (Avengers: Infinity War) شاید سرانجام مرگبار خیلی از کاراکترهای دنیای سینمایی مارول باشد، اما این فیلم حکم یک احیای دوباره برای خودِ دنیای سینمایی مارول را دارد. غولآساترین کراساور مارول شاید به سرانجامی میرسد که طرفداران را برخلاف همیشه در سکوت و اندوه مطلق رها میکند، اما همزمان فیلمی است که باید به خاطر ساخته شدنش جشن بگیریم. «جنگ اینفینیتی» نقش لحظهی معروفی از «پالپ فیکشن» را دارد که جولز با ترس و لرز و سراسیمگی، آمپولِ بزرگِ آدرنالین را بالا میبرد و روی نقطهی قرمزی که روی قفسه سینهی میا کشیده است فرو میکند تا او را از لبهی اوردُز کردن نجات بدهد. «جنگ اینفینیتی» اگرچه با شکستِ اسفناکِ ابرقهرمانان کیهانِ مارول به اتمام میرسد، ولی این فیلم یک پیروزی و موفیقت بهیادماندنی و بزرگ برای سازندگانش حساب میشود. بعد از اتمام این فیلم میتوان دنیای سینمایی مارول را دید که از حالت نیمهبیهوشی و هیزبانگویی ناگهان با یک فریاد بلند از ته حلق به حالت بیداری میرسد. هیچوقت فکر نمیکردم دوباره این کلمات را به زبان بیاورم، ولی «جنگ اینفینیتی» خوشبختانه در کمال شگفتی باعث شد تا خلاف چیزی که کاملا بهش ایمان داشتم اتفاق بیافتد: «اونجرز: جنگ اینفینیتی» را فقط دوست ندارم، بلکه اعتقاد دارم این فیلم علاوهبر یکی از بهترین بلاکباسترهایی که تاکنون از کارخانهی هالیوود بیرون آمده است، فیلمی است که در کلاسهای درسِ فیلمنامهنویسی و کارگردانی مورد بررسی و موشکافی و آموزش قرار خواهد گرفت. شما را نمیدانم، ولی من خیلی وقت بود که به این نتیجه رسیده بودم که حالاحالاها قرار نیست یکی از فیلمهای مارول را با چنین جملاتِ سنگین و باشکوهی توصیف کنم. خیلی دلم برای گفتن چنین جملاتِ تحسینبرانگیزی برای فیلمهای مارول تنگ شده بود. از آن بیشتر، خیلی وقت بود که دلم برای تماشای یک فیلم مارولی و لذت بردن از آن تنگ شده بود. مگر نه اینکه هدفِ اصلی این فیلمها سرگرمی است. مگر نه اینکه این فیلمها براساسِ یک مشت کامیکبوکهای رنگارنگ و دلانگیز و خوشگل ساخته شده است و مگر نه اینکه این فیلمها با این همه ستارهها و سوپراستارها و استعدادهای غیرمنتظرهی تازه پُر شده است و از بودجههای هنگفتی بهره میبرند. ولی چرا هیچکدام از اینها برای شکلدهی به یک نتیجهی مستحکم و واحد و مفرح به خوبی در هم چفت و بست پیدا نمیکنند. یادم نمیآید آخرین فیلم مارولی که واقعا ازش لذت بردم چه بود؛ «مرد آهنی ۳»، «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان» یا قسمت اول «نگهبانان کهکشان». ولی میدانم که مارول خیلی وقت است که دچار بدترین اتفاقی که میتواند برای یک مجموعه بیافتد شده است: فرمولزدگی.
بالاخره یکی از آفتهای به راه انداختن دنیاهای سینمایی که تا آیندهی تقریبا نامعلومی ادامه دارند و هر فیلم مجبور است تا در محدودههای سفت و سخت از پیش تعیین شدهای حرکت کند این است که دیر یا زود به تکرار میافتد. با فیلمهای محافظهکاری روبهرو میشویم که آهسته میروند و میآیند تا گربه شاخشان نزند. البته که یکی از دلایلِ استقبال گسترده از فیلمهای مارول این است که برخلافِ فیلمهای دیسی و «شاه آرتور»ها و «مومیایی»ها نسخهی کج و کوله و ضعیفتر و بیهویتتری از فیلمهای بهتر نیستند و اعتماد مردم را به دست آوردهاند. اما عدم شباهت فیلمهای مارول به بلاکباسترهای دیگر سینما به این معنی نیست که آنها نمیتوانند شبیه خودشان نباشند. وقتی حتی «بلک پنتر»، قویترین فیلم مارول پس از سالها هم نمیتواند از افتادن در دام قابلپیشبینیبودن و ساختار کپیپیستشدهی این مجموعه از روی یکدیگر فرار کند، یعنی اوضاع وارد مرحلهی اضطرار شده است. یعنی آژیر به صدا در آمده است. یکی از موهبتها و نفرینهای ما انسانها این است که همهچیز خیلی زود برایمان عادی میشود. بالاخره انگار نه انگار که دلار ۱۲ هزار تومان شده است. یکی از چیزهایی که قربانی عادیسازی ما شده است، فیلمهای مارول است. بعضیوقتها واقعا فراموش میکنیم که در حال زندگی کردنِ در دنیایی که فیلمهای مارول وجود دارند هستیم. مثل این میماند که یک روز یک فضاپیمای بیگانهی غولآسا روی آسمان شهرمان پدیدار شود و بعد از کمی شگفتزدگی طوری رفتار کنیم که انگار این شی پرنده از اولش همینجا بوده است. فیلمهای مارول فقط یک سری بلاکباسترهای دنبالهدارِ موفق نیستند، بلکه آنها باید به خاطر منتقل کردن دنیای افسارگسیختهی کامیکبوکها به سینما تشویق شوند؛ فیلمهایی که نه تنها بهطور جسورانهای با کنار هم قرار دادن یک سربازِ وطنپرست از جنگ جهانی دوم، یک خدای آزگاردی، یک جاسوسِ روسی، یک غول سبز، یک درخت متحرک و یک استاد هنرهای جادویی با شنلِ خودآگاه، کار فوقالعادهای از لحاظ گسترش مرزهای محتوایی سینمای عامهپسند و جریان اصلی انجام داده است، بلکه علیه خیلی از قانونهای فیلمسازی مرسوم هالیوودی عمل کرده است. سینمای عامهپسند همانطور که از اسمش مشخص است در حالی برای عموم مردم ساخته شده است که دنیای سینمایی مارول از درون مدیوم بسیار نِردپسندانهای مثل کامیکبوکها زندگی گرفته است و بیرون آمده است. هدفِ سینمای عامهپسند در حالی جلب توجه کسانی است که فیلمها را بیشتر از ترن هوایی شهربازی جدی نمیگیرند که خلقِ دنیای سینمایی مشترکی پُر از کاراکترها و داستانهایی که در یکدیگر تنیده شدهاند و با یکدیگر همپوشانی پیدا میکنند تاکنون مختصِ سریالهای تلویزیونی و کامیکبوکها بوده است. تبدیل کردن این فرمول به پرفروشترین و پرطرفدارترین مجموعهی سینمایی حال حاضر تشویق دارد و لازم است هر از گاهی کار اعجاببرانگیز آنها را به یاد بیاوریم و جلوی عادی شدنش در چشمانمان را بگیریم.
بالاخره یک دلیلی داشت که هالیوودیها فکر میکردند تصمیم مارول برای زمینهچینی یک دنیای سینمایی از صفر دیوانهوار بود. نه فقط به خاطر اینکه قرار دادنِ یک سرمایهگذار میلیاردر در دنیای بیگانهها و جادوگران و یک راکون سخنگو از لحاظ منطقی جور در نمیآید و نه فقط به خاطر اینکه درهمتنیدگی این همه خط داستانی، تماشاگران را سردرگم میکند و منجر به خط داستانی چاق و چلهای میشود که مثل سیم هندزفری با خودش گره میخورد (مثل اتفاقی که این روزها با فیلمهای «افراد ایکس» اتفاق افتاد). دلیل اصلیاش این بود که هالیوددیها اعتقاد داشتند که قرار دادن قهرمان اصلی یک فیلم در کنار قهرمان اصلی یک فیلم دیگر هیچ دلیل دراماتیک و تماتیکِ قابلتوجهای به جز هیجانِ خالی ناشی از دیدن این دو قهرمان در کنار یکدیگر ندارد. اما مارول به کاری که میخواست بکند اعتقاد داشت. آنها میدانستند هیجان خالی دیدن دو قهرمان در کنار یکدیگر دقیقا همان چیزی است که مثل ریگ در کامیکبوکها اتفاق میافتد و به یک روتین عادی تبدیل شده است. همچنین آنها میدانستند تا وقتی شخصیتهایی را پردازش کنند که مردم آنها را دوست داشته باشند و با آنها ارتباط برقرار کنند هر مشکل و مانعی بهطور اتوماتیک از میان برداشته میشود. بالاخره اگر زمینی را که برجِ دنیای سینمایی مارول روی آن بنا شده به اندازهی کافی بکنیم، میبینیم که اولین لایههای این سازهی عظیم را شیطنت و جذابیت خاص رابرت داونی جوینور، اخلاق خاکی کریس ایوانز، شخصیتِ پهلوانانه اما کودکانهی کریس همسوورث و تضاد شخصیت غمگین و افسردهی مارک رافلو با هیولای کلهخراب و مشتزنی که درونش لانه کرده است تشکیل میدهند. به تدریج با اضافه شدن به کاراکترهای فرعی به جمع اصلیها، در شرایطی قرار داریم که تماشای بگو مگوها و وقت گذراندن و جنگیدن این کاراکترها در کنار یکدیگر به یکی از جذابیتهای ابتدایی این فیلمها تبدیل شده است. وقتی این همه شخصیتهای دوستداشتنی و پرطرفدار داریم، مردم همیشه یک نور هدایتشده برای گم نشدن وسط یک همه دنباله و خطهای داستانی گوناگون دارند. نکتهی مهمی که هیچکدام از استودیوهایی که سودای به راه انداختن دنیاهای مشترک داشتهاند جدی نگرفتهاند و اولین و آخرین چیزی که از موفقیت مارول یاد گرفتهاند، بدترینشان است: سکانسهای پسا-تیتراژ که قول فیلمهای بعدی را میدهند.
اما هرچه مارول را به خاطر انقلابی که با فیلمها کرده تشویق میکنم و هرچه از روزهای خوشی که با این فیلمها داشتهام به نیکی یاد میکنم، نمیتوانم این حقیقت را فراموش کنم که دیگر خسته شدهام. دیگر بدنم جوابگو نیست. نه اینکه کلا از فیلمهای ابرقهرمانی خسته شده باشم، بلکه از جنسی که مارول ارائه میدهد خسته شدهام. فیلمهای ابرقهرمانی در بهترین حالت به ترکیب خارقالعادهای بین هیجانهای لجامگسیخته، احساساتِ درگیرکننده، بازسازی تراژدیهای یونانی و بررسی فلسفههای سیاسی و اجتماعی روز و موشکافی روانهای درهمشکسته تبدیل میشوند. آخه، چه کسی را میتوانید پیدا کنید که با چنین ترکیب بینظیری مشکل داشته باشد. ولی مشکل این است که مارول بعد از فاز اول که تازگیاش را از دست داد و نوبت به انجام کار اصلی برای حفظ کردنِ تازگیاش در طولانیمدت رسید، دست روی دست گذاشت و اینگونه آنها به استادان ساختنِ فیلمهای استاتیک تبدیل شدند. آنها بلد شدند که چگونه همهچیز را طوری کنار هم بچینند که اتفاق بزرگی نیافتد، بلکه فقط به اتفاق بزرگی که در آینده خواهد افتاد اشاره کنند. نتیجه این است که دنیای سینمایی مارول به ترن هواییای تبدیل شده است که بارها و بارها سوارش شدهایم. شاید دفعهی اول و دوم تا مرز غش کردن رفته باشیم، اما به مرور به آن عادت کردهایم. میدانیم هر کدام از پستی و بلندیها کجا است و با اینکه دفعات اول با سرگیجه و حالت تهوع و تپش قلب از قطار پیاده میشدیم، ولی الان کاملا هوشیار و در کنترل هستیم. اما حالا سروکلهی فیلمی پیدا شده است که قصد دارد این روتینِ حوصلهسربر را بشکند. فیلمی که به همان اندازه که تمام فاکتورهای یک فیلم مارولی را رعایت میکند، به همان اندازه هم در تضاد با فیلمهای قبلی قرار میگیرد. فیلمی که به همان اندازه که یک «اونجرز» است، به همان اندازه هم با «اونجرز»های قبلی فرق میکند؛ چه از لحاظ افق گستردهترش و چه از لحاظ ساختار داستانگوییاش. «جنگ اینفینیتی» همان فیلمی است که بعد از اتمام هرکدام از فیلمهای مستقل قبلی، قولِ رسیدن به آن بهمان داده میشد. اینجا جایی است که مارول از خواب زمستانی بیدار میشود و خود واقعیاش را به نمایش میگذارد. اینکه اگر آنها کمی محافظهکاری را کنار میگذاشتند چه اتفاقی میافتاد؛ یک قدم عقبنشینی از فرمول جواب پس داده اما نخنماشدهی آنها به معنی کیلومترها پیشرفت است. اما صحبت دربارهی «جنگ اینفینیتی» با چنین صفاتِ مثبت و خوشگلی به این معنی نیست که مارول بهطور کامل خودش را رستگار کرده است. در واقع «جنگ اینفینیتی» شاید اولین فیلم مارول باشد که احساسِ دوگانهای نسبت بهش دارم.
بعد از تماشای این فیلم ترکیبی از احساساتی را که بعد از «اونجرز» و «اونجرز: دوران اولتران» داشتم حس میکردم. از یک طرف مثل زمانی که «اونجرز» را برای اولینبار دیدم هیجانزده بودم که مارول چگونه چنین پروژهای را مدیریت کرده است و از اینکه میدیدم که برخی از بزرگترین مشکلات فیلمهای آنها در اینجا برطرف یا کمتر شده خوشحال بودم و از طرف دیگر مثل زمانی که برای اولینبار «دوران اولتران» را دیدم، احساسِ تهوعآورِ کسی را داشتم که بهم دروغ گفته شده است؛ احساس کسی که به امید تماشای فیلمی که قرار است پایههای دنیای سینمایی مارول را تکان بدهد و آن را از حالت استاتیکی که در آن گرفتار شده است نجات بدهد سراغش رفته است، اما چیزی که گیرش میآید این کار را انجام نمیدهد. به عبارت بهتر «جنگ اینفینیتی» را میتوان به این شکل توصیف کرد: فیلمی که به اندازهی کافی بالاتر از استانداردهای کسلآور و ساختارِ فرمولزدهی فیلمهای اخیر مارول قرار میگیرد که انرژی تازهای به رگهای این مجموعه تزریق کند و سرزندگی و هیاهوی گمشده از این فیلمها را برگرداند، اما آنقدر بالاتر از استانداردها قرار نمیگیرد که بهطور کلی آنها را پشت سر بگذارد و از ساختار فرمولزدهی فیلمهای مارول خارج شود. اگرِ فرمول مارول را خورشید در منظومهی شمسی حساب کنیم، امثال «ثور: رگناروک» و «بلک پنتر» و «نگهبانان کهکشان ۲»، عطارد و زهره و زمین حساب میشوند و «جنگ اینفینیتی» حکم زحل یا اورانوس را دارد. «جنگ اینفینیتی» به اندازهی کافی از فرمول مارول فاصله دارد که فضای تازهای را ارائه بدهد، اما کماکان در منظومهی شمسی گرفتار است و کماکان باید به دور مدارِ خورشید بچرخد. نتیجه فیلمی است که به عنوان فیلمی مستقل به خاطر ساختارِ منسجمش که جلوی متلاشی شدن این همه کاراکتر و اتفاق را نگرفته است مورد تحسین قرار میگیرد، ولی به عنوان قسمت اول فینالِ دوگانهای که قرار بود قوس داستانی آغاز شده با «مرد آهنی» را به پایان برسد شکست میخورد. فیلمی که تا دلتان بخواهد تند و سریع و آتشین است که درگیرتان نگه دارد، اما همزمان ادامهدهندهی برخی مشکلاتِ همیشگی مارول هم است.
اما بگذارید با جنبهی مثبت فیلم شروع کنیم: اولین چیزی که دربارهی «جنگ اینفینیتی» باید بدانیم این است که این فیلم برای به حقیقت پیوستن، چالشهای متعددی را جلوی خودش میدید. چالش اول فیلمنامهنویسان این بود که باید بیش از ۲۰تا کاراکتر اصلی از بیش از ۱۰ مجموعه را طوری در کنار هم مدیریت میکردند که حضور تکتکشان و تاثیرگذاریشان روی داستان احساس شود. بدترین اتفاقی که برای فیلم کراساور شلوغی مثل «جنگ اینفینیتی» میتواند بیافتد این است که اکثر کاراکترها فقط جهت قرار گرفتن روی پوسترها در فیلم حضور داشته باشند. «جنگ اینفینیتی» شاید در رابطه با کاپیتان آمریکا و بلک پنتر به این مشکل دچار شده است، ولی درصد موفقیتش آنقدر بیشتر است که از افتادن در این چاه جاخالی میدهد. چالش دوم این بود که اگرچه ۹۵ درصد کاراکترهای اصلی مارول از نقاط مختلف کیهان و از پسزمینههای گوناگون دور هم جمع شدهاند، ولی این فیلم باید از خط داستانی مستقل و مستحکمی بهره میبرد. کافی است نگاهی به فیلمهایی مثل «بتمن علیه سوپرمن» و «جاستیس لیگ» بیاندازید و ببینید وقتی تعداد کاراکترها بالا میرود، احتمالِ روبهرو شدن با فیلمی شلخته و سردرگم هم بالا میرود و در نهایت ممکن است نویسندگان به جای اینکه کاراکترهای رنگارنگشان را کنار هم بگذارند تا یک هویت واحد را تشکیل بدهند، افسار کار از دستشان در برود و فیلمی را تحویلمان بدهند که همچون مخلوط کردنِ پنج-ششتا فیلم متفاوت که به یک آش شلهقلمکار تبدیل شده است به نظر برسد. فراموش نکنیم که همهی کاراکترهای «جنگ اینفینیتی» قبل از این فیلم با هم آشنا نبودهاند. کسانی مثل تونی استارک و دکتر استرنج و ثور و دار و دستهی استار لُرد برای اولینبار است که با یکدیگر و با بقیه آشنا میشوند. بنابراین فیلم نه تنها باید همهی آنها را به عنوان یک ارتش واحد در مقابل یک تهدید مشترک قرار بدهد، بلکه باید از قبل راهی برای معرفی آنها به یکدیگر هم پیدا کند. در فیلمی که حکم فینالی را دارد که بزنبزن و کشت و کشتار از همان لحظهی اول آغاز میشود و این ریتم پُرسراسیمه باید بیوقفه تا انتها حفظ شود، اطمینان حاصل کردن از اینکه معرفی شخصیتها به یکدیگر جلوی جنبش رو به جلوی قصه را نگیرد خیلی مهم است و این کار با فیلمی با بیش از ۲۰تا شخصیت اصلی، یک چالش واقعی تبدیل میشود. تمام اینها در حالی است که «جنگ اینفینیتی» از استودیویی میآید که سابقهی ضد و نقیضی در زمینهی کراساورسازی داشته است. آنها از یک طرفِ قسمت اول «اونجرز» را دارند که شاهکارِ سینمای کامیکبوکی و نمونهی بارزِ درهمتنیدگی اکشنِ ابرقهرمانی خالص و داستانگویی حسابشده و احساسی است و از طرف دیگر آنها «دوران اولتران» را ساختهاند که خودش به جمع تمام فیلمهایی که با سودای تکرار «اونجرز» با کله سقوط کردند پیوست.
همچنین سابقهی برادران روسو در دنیای سینمایی مارول به عنوان کارگردانان «جنگ اینفینیتی» هم به همین اندازه پیشبینی آینده را سخت کرده بود. آنها در حالی با «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان»، یکی از تنشزاترین و قویترین فیلمهای مارول را ساختهاند که با «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی»، یکی از حیاتیترین فیلمهای مارول را چه از لحاظ داستانگویی و چه از لحاظ طراحی اکشن، خراب کردند. پس سوال این بود که «جنگ اینفینیتی» به کدام طرف میل میکند؟ آیا در راستای فضای سنگین و تعلیقآفرین و سرراستِ «سرباز زمستان» قرار میگیرد یا خاطراتِ کابوسوارم از سکانس فرودگاه «جنگ داخلی» را زنده میکند. با اینکه طبیعتا دوست داشتم که برادران روسو همان مهارتی را که ازشان در «سرباز زمستان» دیده بودم در «جنگ اینفینیتی» به نمایش بگذارند، اما آنها تصمیم پسندیدهتری گرفتهاند: «جنگ اینفینیتی» گردهمایی بهترین ویژگیهای «سرباز زمستان» و «جنگ داخلی» و البته «اونجرز» است. «جنگ اینفینیتی» ترکیبی از فضای تیره و تاریک «سرباز زمستان»، اکشنهای ابرقهرمانی/انیمهای «جنگ داخلی» و داستانگویی حادثهمحورِ متمرکز «اونجرز» است. اما سوال این است که سازندگان چگونه توانستهاند این چالشها را از میان بردارند؟ آنها چگونه موفق شدهاند این همه شخصیت را به شکلی کنترل کنند و انگیزهها و بحرانها و تغییر و تحولهایشان را به شکلی در نظر بگیرند که نتیجه به یک افسارگسیختگی منظم منجر شده است؟ راهحل برادران روسو دو چیز بوده است: اول اینکه آنها گروه کاراکترهای پرتعداد فیلم را به سه بخش جداگانه تقسیم کردهاند که هرکدام شاملِ پایانبندیهای خودشان هستند و همهی آنها را با کشیدن یک ریسمان نامرئی بینشان به یکدیگر متصل کردهاند. شاید چیزی شبیه به حرکتی که در رابطه با خطهای داستانی ساحل، دریا و آسمان در «دانکرک» دیده بودیم. این نوع داستانگویی خودش یک چالش جدید ایجاد میکند: چگونه بهطور همزمان بین سه درگیری رفت و آمد کنیم که نه تنها باعث شکسته شدنِ ریتم تعلیق و تنش نشوند، بلکه آنقدر با هم تفاوت داشته باشند که تماشاگر بین چنین هیاهو و هرج و مرج غولآسایی گم نشود و از محل قرارگیری مهرهها و اهدافشان آگاه باشد. همزمان این نبردها باید آنقدر در یکدیگر چفت شوند که حسِ رفت و آمد بین سه فیلم متفاوت به بیننده دست ندهد. چرخدندههای یک ساعت را در نظر بگیرید که اگرچه هرکدام رنگهای متفاوتی دارند، اما طوری در یکدیگر قفل شدهاند و موجب حرکت یکدیگر میشوند که اگر یکی از آنها حذف شود، عقربهها از حرکت میایستند.
«جنگ اینفینیتی» یکی از فیلمهای مستقل مارول نیست که اگر چیزی کار نمیکرد، فیلم هرطور شده روی ریل باقی میماند و خودش را به ایستگاه آخر میرساند. اینجا داریم دربارهی فیلمی با گستردگی نفسگیر و تعداد چرخدندههای سرسامآوری حرف میزنیم که عدم هماهنگی یکی از اجزایش منجر به عدم عملکرد خوب بقیهی اجزا میشود. «جنگ اینفینیتی» برای اینکه به حقیقت تبدیل شود باید مثل ساعت کار کند. تکتک اجزای این فیلم از سرتاسر کیهانِ مارول دور هم جمع شدهاند. مثل ساختن یک ساعت با استفاده از چرخدندههای باقی مانده از ساعتهای دیگر میماند. هرکدام از این اجزا همچون بچههای بدجنس و تخسی هستند که دنبال فرصتی برای بیرون پریدن از صف و انجام کار خودشان هستند. منظم نگه داشتن همهی آنها کنار هم برای رسیدن به یک هدف سخت است. اما «جنگ اینفینیتی» در این ماموریت موفق میشود. اول به خاطر اینکه فیلم با جدا کردن کاراکترها از یکدیگر و تشکیل دادن گروههای کوچکتر با بحرانها و اهدافِ منحصربهفرد خودشان، یک غذای بزرگ را برای بلعیدن و هضم بهتر به تکههای کوچکتر تقسیم کرده است. خط داستانی اول مربوط به نبرد واکاندا میشود. جنگ چندوجهی و غولآسایی که یادآور نبرد هولمز دیپ از «ارباب حلقهها» است که نه تنها میزبان برخی از کاراکترهایی مثل کاپیتان آمریکا و باکی و بلک پنتر و بلک ویدو و بروس بنر درون هالکباستر میشود، بلکه شامل برخی از اعضای فرزندانِ تانوس میشود که هرکدام از آنها میتوانند حکم آنتاگونیست اصلی یک فیلم مستقل را داشته باشند. همزمان هزاران هزار سرباز و جک و جانورهای ارتشِ تانوس هم همچون دو دریای خروشان به یکدیگر برخورد میکنند. برادران روسو هرکدام از این خطهای داستانی را با جنس اکشن و پالت رنگیشان از هم جدا میکنند. رنگ قالب بر سکانسهای نبرد واکاندا، سبز است و جنس اکشن هم از همان جنگهای شلوغِ «ارباب حلقهها»وار است که هرکدام از کاراکترهای اصلی در گوشهای از میدان نبرد سیل بیانتهایی از جک و جانورهای تحت فرمانِ فرزندان تانوس را قیمه قیمه میکنند. خط داستانی دوم اما مربوط به نبردِ با تانوس روی تایتان میشود. در این خط داستانی، تونی استارک، مرد عنکبوتی، دکتر استرنج و نیمی از دار و دستهی نگهبانان کهکشان در مقابلِ دشمن غیرقابلتوقفشان در کنار هم قرار میگیرند. برخلاف نبرد واکاندا، نبرد با تانوس روی تایتان خیلی شخصیتر، سنگینتر، خشنتر و خلاقانهتر است. اینجا جایی است که قهرمانان نه با نوچههای تانوس، بلکه با خود شخص او دست به یقه میشوند. اینجا جایی است که نبرد به کشتنِ یک سری هیولاهای بینام و نشان خلاصه نشده است و شامل انفجارهای غولآسا نمیشود. در عوض قهرمانانمان دست به دست هم میدهند و از قدرتهایشان بهطور خلاقانهای برای نزدیک شدن به تانوس و خلع سلاح کردن او استفاده میکنند. در این نبرد بازیکنندهها به غولآخر بازی رسیدهاند و باید برای موفقیت از قابلیتهای خود با هارمونی با قابلیتهای دیگران به بهترین شکل ممکن استفاده کنند. این نبرد از لحاظ ظاهری با پالت رنگی قرمز و زرد و نارنجیاش از بقیه جدا میشود.
خط داستانی آخر اما حول و حوشِ ثور، راکت، گروتِ تینایجر (که در پایان دنیا هم دست از بازی کردن نمیکشد!) برای فعال کردنِ ستارهای که برای درست کردن یک چکش جدید با کمک تیریون لنیسترِ غولآسا برای خدای رعد نیاز دارند میچرخد. این یکی بیشتر از اینکه نبرد باشد، حکم تلاشِ با چنگ و دندانِ این کاراکترها برای ساختنِ به موقعِ سلاحی برای کشتنِ تانوس را دارد. خط داستانی ثور از این جهت اهمیت دارد که دلیلی برای امیدوار بودن به زنده خارج شدنِ قهرمانانمان از این درگیری بهمان میدهد. بعد از دیدن ارتشِ زامبیهای تانوس که قهرمانانمان را خسته و کوفته میکنند و بعد از شکست خوردن تونی استارک و دکتر استرنج و بقیه برای محافظت از سنگ زمان در مقابل تانوس، کاملا مشخص است که کار زمین زودتر از موعد به پایان میرسد. بنابراین تلاشِ ثور برای به دست آوردن سلاح خداگونهای در حد و اندازهی کشتنِ یک خدا نقشِ امیدی را بازی میکند که قهرمانانمان را در لبهی دره حفظ میکند. ما تقریبا میدانیم که این فیلم بیبروبرگرد با شکست خوردن قهرمانانمان تمام میشود، اما نگه داشتنِ آنها در بازی توسط ثور تا لحظهی آخر همیشه این احتمال را حفظ میکند که شاید شانس موفقیت داشته باشند. نتیجه این است که اکشنهای «جنگ اینفینیتی» به همان چیزی دست پیدا میکنند که همیشه جای خالیاش از اکشنهای اکثر فیلمهای مارول احساس میشد: توازن بین احتمال شکست و موفقیت. به همان اندازه که احتمال میرود قهرمانانمان بتوانند با کمک ثور ورق را برگردانند، به همان اندازه یا حتی بیشتر هم ممکن است آخرین راه نجاتشان هم کاری از پیش نبرد. این در حالی است که جدا کردن کاراکترها از یکدیگر به جز جلوگیری از سردرگم شدن بیننده، این فرصت را به تکتک کاراکترها میدهد تا نقشِ قابلتوجهای در پیشرفت داستان و شکستها و موفقیتها داشته باشند. تقریبا هیچکدام از آنها در دسته کاراکترهایی که در پسزمینه چندتا دشمنِ بینام و نشان را کتک میزنند قرار نمیگیرند. همه طوری به یکدیگر مربوط هستند که عملکردشان به عنوان یک تیم را به خوبی به نمایش میگذارد. حتی اگر به اندازهی صدها سال نوری از یکدیگر فاصله داشته باشند. فیلم مجبورمان میکند تا یادمان نرود که با مبارزهی یک تیم طرف هستیم، نه شخص. هرکدام از آنها نقشهای کوچک تا بزرگی در مبارزه علیه تانوس دارند که حذف یکی از آنها میتواند بهطرز قابلتوجهای دستشان را در پوست گردو بگذارد.
تقریبا همهی قهرمانان در «جنگ اینفینیتی» میدرخشند. همیشه اعتقاد داشتهام که مارول در زمینهی شخصیتپردازی توی خال زده است و این عدم روایت داستانهای خوب است که جلوی شکوفایی تمام و کمال این کاراکترها را میگیرد. «جنگ اینفینیتی» یکی از آن فیلمهای مارول است که کاراکترها در اوج به سر میبرند. این فیلم به هیچوجه شامل بهترین شخصیتپردازیهای آنها نمیشود، اما بهترین فیلمی است که اکثر آنها حضور مختصر و مفیدی در آن دارند. چنین چیزی دربارهی قسمت اول «اونجرز» هم صدق میکرد. حضور کاراکترها جلوی دوربین در مقایسه با فیلمهای مستقلشان خیلی کوتاه است، اما از آنجایی که آنها برخلاف فیلمهای مستقلشان، تقریبا هیچ لحظهی مُرده و بیخاصیتی ندارند و تمامی صحنهها به گونهای نوشته شدهاند که حکم صحنههای طلایی هرکدام از کاراکترها را داشته باشند، پس تکتکشان دیالوگها و فعالیتها و تعاملاتِ اندک اما درخشانی دارند؛ مخصوصا با توجه به اینکه نویسندگان با هوشمندی کاراکترهایی که بهتر با هم جفت و جور میشوند را برای همگروهی انتخاب کردهاند. هیچ چیزی لذتبخشتر از دیدن اینکه تونی استارک در قالب دکتر استرنج با آدم تیز و بُرتری روبهرو میشود که در نیش و کنایهزنی دستش را از پشت میبندند نیست. فقط رابرت داونی جونیور میتواند آن تیکهی «بیگانهای برای دزدیدن گردنبد یه جادوگر اومده» را اینقدر عادی بیان کند. خودش هم چیزی که دارد میگوید را باور نمیکند، اما این جمله را نه به عنوان یک جوک، بلکه بیشتر به عنوان وسیلهای برای قابلهضم کردن اتفاقی که دارد میافتد برای خودش به زبان میآورد. چنین چیزی دربارهی غیرتی شدن استار لُرد با حضور ثور دور و اطراف گامورا نیز صدق میکند. یا جایی که مرد عنکبوتی با اشاره به فیلم قدیمی «بیگانهها»، از دانش فرهنگ عامهاش به عنوان قدرتی فرابشری برای شکست دادن دشمنشان استفاده میکند و این فهرست ادامه دارد. «جنگ اینفینیتی» سرشار از لحظاتی است که اکثرشان جزو بهترین لحظات این کاراکترها در بین تمام فیلمهای مارول قرار میگیرند. اینجا چیزی جلوی این کاراکترها را از دیدنِ شخصیت خالص آنها به عنوان یک سری شخصیتهای کامیکبوکی دوستداشتنی که به دل حادثه میزنند و کارهای متحیرالقول انجام میدهند وجود ندارد. به خاطر همین است که شاید حتی کسی که هیچکدام از فیلمهای قبلی مارول را ندیده باشد نیز بتواند با آنها ارتباط برقرار کند. آنها در این فیلم در کامیکبوکیترین شکل خودشان به سر میبرند. «جنگ اینفینیتی» فقط اجازه میدهد تا این کاراکترها قابلیتهایشان را به رخ بکشند و همچون رقاصهای باله تماشاگران را مجذوب خودشان کنند. پس برادران روسو برای قابلمدیریت کردن این تعداد از کاراکترها نه تنها آنها را از هم جدا میکنند و درگیریهایشان را منحصربهفرد میکنند، اما همزمان ارتباط نزدیک آنها به یکدیگر برای شکست دادنِ دشمن مشترکشان را هم حفظ میکنند.
اما کار سازندگان برای مدیریت داستان این فیلم، اینجا به پایان نمیرسد. شاید تقسیم کردن قهرمانان به گروههای کوچکتر و جدا کردن آنها از یکدیگر مشکلِ گسترهی غولآسای فیلم را حل میکند، ولی همزمان یک مشکل جدید به وجود میآورد: چگونه با وجود پراکندگی قهرمانان در سرتاسر کیهان، روایت منسجمی داشته باشیم؟ اصلا چگونه میتوان در فیلمی که این همه شخصیتهای اصلی دارد، یک نفر را به عنوان ژنرالی که جلوی ارتش حرکت میکند و قصه را رو به جلو هُل میدهد انتخاب کرد؟ راهحلِ نویسندگان انتخاب تانوس به عنوان شخصیت اصلی است. تانوس در این فیلم علاوهبر آنتاگونیست، پروتاگونیست هم است. فیلم با او شروع میشود، حول و حوش تلاش او برای رسیدن به خواستهاش جلو میرود و با او تمام میشود. اگرچه خود سازندگان قبل از اکران فیلم گفته بودند که تانوس، پروتاگونیست «جنگ اینفینیتی» خواهد بود، اما فکر نمیکردم که آنها با چنین دقت و تعهدی این ایده را به اجرا در بیاورند. تانوس به معنای واقعی کلمه قهرمان «جنگ اینفینیتی» است. او نه تنها با اختلاف زیادی بیشترین حضور را جلوی دوربین دارد، بلکه تصمیمات او و ژنرالهایش است که داستان را به جلو حرکت میدهد و او کسی است که برای پیروزی باید تمام موانعی که سر راهش قرار میگیرند را حل کند. از آنجایی که ما از قبلِ تاریخ مشترکی با قهرمانانِ مارول داریم، تصور میکنیم که تانوسِ حکم آنتاگونیست را دارد. اما یک لحظه سعی کنید تمام ۱۸ فیلم قبلی مارول را فراموش کنید. یک لحظه تصور کنید تنها کسی که از دنیای سینمایی مارول میشناسیم تانوس است. او خودش را به عنوان قهرمانی میبیند که با عملی کردنِ هدفش که نابودی نیمی از موجوداتِ زندهی هستی است، میتواند با خیال راحت بازنشسته شده و در آسودگی زندگی کند. اگر بتمن در فیلمهای کریس نولان میخواست تا قبل از بازنشسته شدن، نمادی برای دنبال کردن و به یاد آوردن و جنگیدن برای دنیایی بهتر برای مردم گاتهام به جا بگذارد، تانوس هم چنین ماموریتی جلوی خودش میبیند. حالا او راه میافتد تا برای عملی کردن این کار سنگهای اینفینیتی را جمعآوری کند و سر راه با دار و دستهی قهرمانان زمین و نگهبانان کهکشان و دیگران برخورد میکند که قصد دارند تا با بیرحمی جلوی رسیدنِ او به هدفِ خوبش را بگیرند. اگر در «شوالیهی تاریکی» این جوکر بود که جلوی راه بتمن سنگ میانداخت، اینجا این تونی استارک و استار لُرد و بلک پنتر و بقیه هستند که جلوی راه تانوس سنگ میاندازند. نویسندگان از این طریق با یک تیر، دو نشان زدهاند. آنها با انتخاب تانوس به عنوان پروتاگونیست، نه تنها مشکل عدم وجود شخصیت اصلی وسط این هرج و مرج را حل کردهاند، بلکه ساختارِ داستان را به نوعی طراحی کردهاند که در راستای باورِ خود تانوس به عنوان قهرمانی که میخواهد هستی را نجات بدهد قرار بگیرد. طراحی داستان به دور تانوس اگرچه باعث شده تا به جز تونی استارک و دکتر استرنج و ثور و گامورا، فرصتی برای پرداخت به بقیهی کاراکترها نباشد و تمام فعالیتهای آنها به حضور در اکشنها و یکی-دوتا جوکهای تکجملهای خلاصه شود، اما میتوانم درک کنم که چرا چنین تصمیمی گرفته شده است.
«جنگ اینفینیتی» بیشتر از اینکه علاقهای به داشتنِ چندینِ قهرمان عمیق داشته باشد، میخواهد با تانوسِ ضربهی عمیقی به همهی آنها وارد کند. اما آیا تانوس، ضربهی عمیقی است؟ هم بله و هم نه. اگر این قدرت را داشتم تا فقط یکی از مشکلات فیلمهای مارول را حل کنم بلافاصله سراغ حل کردن مشکلِ آنتاگونیست میرفتم. چون مسئلهی آنتاگونیست به حدی مهم است که هرچه بگویم کم گفتهام. رابرت مککی، نویسندهی کتاب «داستان» مینویسد: «اصل خصومت: یک پروتاگونیست و داستانش فقط در صورتی از لحاظ فکری شگفتانگیز و از لحاظ احساسی قابللمس میشوند که نیروهای متخاصم اجازه بدهند». جان تروبی، نویسندهی «آناتومی فیلمنامه» هم مینویسد: «دشمنی را برای قهرمانتان خلق کنید که بهطرز استثناییای در حمله کردن به بزرگترین ضعفِ قهرمانتان خوب است». یک دشمن واقعی نه تنها میخواهد جلوی قهرمان را از رسیدن به خواستهاش بگیرد، بلکه با قهرمان سر رسیدن به یک هدف یکسان رقابت میکند. به عبارت دیگر یک آنتاگونیست واقعی کاراکتری است که نهایت قدرت را برای انکار کردن، نابود کردن، تصاحب کردن یا ادعا کردن چیزی که پروتاگونیست برای خودش میخواهد دارد. همهی اینها به این نکته اشاره میکنند: آنتاگونیست با فاصلهی زیادی خیلی مهمتر از پروتاگونیست است. آنتاگونیست خوب خونی است که در رگهای داستان جاری است. مهم نیست ما چه دنیاسازی و چه شخصیتهای اصلی و فرعی شگفتانگیزی داریم. وقتی خون در آنها جریان نداشته باشد، بدن سر از تخت بیمارستان در میآورد. با توجه به این موضوع از یک طرفِ عجیب است که اکثر فیلمهای مارول چطور چنین نکتهی فیلمنامهنویسی مهمی را جدی نمیگیرند و از طرف دیگر درک میکنم که چرا آنتاگونیست یکی از بزرگترین مشکلات مارول است. وقتی با مجموعهی استاتیکی طرفیم که تن به تغییر و تحولهای واقعی در قهرمانانش نمیدهد، تعجبی ندارد که زور و بازوی لازم برای دگرگون کردن دنیا به آنتاگونیستها اعطا نمیشود و آنها در حد مقدارِ زیادی کُرخوانی و مقدار کمی تاثیرگذاری واقعی باقی میمانند. هر وقت هم که آنتاگونیستِ خوبی در فیلمهای مارول داشتهایم (کیلمانگر از «بلک پنتر»)، او بیشتر از حضور فیزیکی، قهرمان را از لحاظ روانی در تنگنا قرار داده است که بد نیست، اما در فیلمهای ابرقهرمانی وقتی بحرانهای درونی با بیرونی با هم ترکیب میشوند به نتایج تاثیرگذارتری میرسیم.
این در حالی است که وقتی دربارهی آنتاگونیست خوب حرف میزنم، منظورم جوکرِ «شوالیهی تاریکی» نیست. اگرچه به دیدن آنتاگونیستهای عمیق نه نمیگویم، ولی من از فیلمهای مارول اصلا انتظار آنتاگونیستی خاکستری که از پسزمینهی داستانی غنی و تاملبرانگیز و فلسفهی پیچیدهای بهره ببرد ندارم. همین که دشمنانشان، آنها را از لحاظ فیزیکی به چالش بکشند کافی است. اما در اکثر فیلمهای مارول حتی این کف هم رعایت نمیشود. اگر لوکی بعد از «اونجرز» به یکی از پرطرفدارترین کاراکترهای مارول تبدیل شد به خاطر انگیزهی کلیشهای «میخوام دنیا رو نابود کنم»اش نبود، بلکه به خاطر این بود که عرقِ قهرمانان را برای شکست دادنش در آورد. به خاطر اینکه این بود که به موی دماغشان تبدیل شده بود. به خاطر اینکه گندی به بار آورد که انتقامجویان باید برای جمع کردن آن حسابی زجر میکشیدند. تا جایی که تونی استارک مجبور شد برای بستنِ پورتالی که بالای نیویورک ایجاد شده بود، آمادهی قبول کردن مرگش شود. او نمیمیرد. اما همین که فاجعه به حدی بزرگ است که برای لحظاتی به نظر میرسد تصمیم تونی برای قربانی کردن خودش تنها راه جلوگیری از فاجعهای بزرگتر است و او را مجبور به چشم در چشم شدن با مرگ میکند، وحشتی که باید با آن روبهرو شود را قابللمس میکند. این در حالی است که تانوس در حالی به عنوان دارث ویدر نسل جدید هایپ میشد که سابقهی فیلمهای ابرقهرمانی در زمینهی آنتاگونیستهای کامپیوتری افتضاح است. از استفنوولف از «جاستیس لیگ» و دومزدی از «بتمن علیه سوپرمن» گرفته تا اینچنترس از «جوخهی انتحار» و آپوکالیپس از «افراد ایکس: آپوکالیپس». از اولتران از «اونجرز: دوران اولتران» گرفته تا آن مارمولک سبز از «مرد عنکبوتی شگفتانگیز». تانوس اما خوشبختانه این سنت را نه کاملا اما بهطور نصفه و نیمهای متوقف میکند. اولین تصمیم خوب دربارهی تانوس این است که برخلاف کیلمانگر از «بلک پنتر»، از همان سکانس افتتاحیه به عنوان یک تهدیدِ قابلملاحظه معرفی میشود. تصمیم خوب دوم این است که نویسندگان در جریان این سکانس ثابت میکنند که این تو بمیری، از آن تو بمیریها نیست. اول از همه فیلم، تانوس و هالک را به جان هم میاندازد؛ نبردی که یادآور خیلی از نبردهای پایانی فیلمهای ابرقهرمانی اخیر است. از «واندر وومن» گرفته تا «جاستیس لیگ» و «مرد پولادین». فیلمهای ابرقهرمانیای با آنتاگونیستهای کامپیوتری که معمولا به فینالی منتهی میشوند که دو کاراکتر کامپیوتری در فضایی که با پردههای سبز احاطه شده است به جان هم میافتند و یکدیگر را به در و دیوار میکوبند.
«جنگ اینفینیتی» با سکانس افتتاحیهاش میخواهد بگوید که قرار نیست به یکی از آن فیلمها تبدیل شود. تانوس در حالی که فقط یکی از سنگهای اینفینیتی را به چنگ آورده است با هالک، قویترین انتقامجو درگیر میشود و بدون اینکه خرابیهای بزرگی به وجود بیاید، هالک را ناکاوت میکند. از اینجا به بعد میدانیم که «جنگ اینفینیتی» قرار نیست به یکی از آن فیلمهای ابرقهرمانی که کاراکترهای کامپیوتری در فینالش سر به رخ کشیدن زور و بازوهایشان به مدت ۱۵ دقیقهی مداوم در سر و کلهی یکدیگر میزنند ختم شود. در عوض انتقامجویان باید به دنبالِ فکر بهتری برای شکست دادن تایتان دیوانه باشند. این بابا با مشت و لگدهای معمولی از پا در نمیآید. مخصوصا بعد از به چنگ آوردنِ سنگهای بیشتر. همچنین تانوس، لوکی به عنوان نمایندهی آنتاگونیستهای تمام فیلمهای قبلی مارول را میکشد تا نشان بدهد که دوران آنها به پایان رسیده است و او چنان تهدید سطح بالاتری حساب میشود که با وجود او جایی برای قبلیها نیست. تانوس از مدتها قبل به عنوان بزرگترین بدمنِ مارول زمینهچینی شده بود و سازندگان هم از همان اولین دقایقِ «جنگ اینفینیتی» میخواهند ثابت کنند که شوخی نمیکردند. تانوس نه تنها نیروی متخاصمی است که قدرتمندترین کاراکترهای مارول در مقابلش حرفی برای گفتن ندارند، بلکه او آزاد است تا به قتل برساند. بگذارید یک چیزی را رک و پوستکنده بگویم: «جنگ اینفینیتی» اولینباری است بعد از ۱۰ سال فعالیت دنیای سینمایی مارول، یکجور تنشِ واقعی در جریان فیلمی از این استودیو احساس میشود. داریم دربارهی ۱۸تا فیلم صحبت میکنیم که یکی از مهمترین خصوصیات فیلمنامهنویسی را کم داشتهاند: تنش واقعی. «جنگ اینفینیتی» برای اولینبار در تاریخ مارول است که به نظر میرسد همهچیز قرار نیست به این راحتیها به خوبی و خوشی ختم به خیر شود. قابلذکر است که «جنگ اینفینیتی» برای رسیدن به اضطراب و دلشورهای که از فیلمهای قبلی مارول کم بوده است، کار عجیب و غریبی نمیکند: تنها کاری که این فیلم انجام میدهد، معرفی کانسپ مرگ به این دنیا است. تا قبل از این فیلم مطمئن بودیم که هیچ چیزی جانِ شخصیتهای اصلی این فیلمها را تهدید نمیکند. بنابراین جدی شدن احتمال مرگ در «جنگ اینفینیتی» بیشتر از اینکه از یک نوع فیلمنامهنویسی خلاقانه و نوآورانه سرچشمه بگیرد، حاصلِ اجازهی سران مارول برای استفاده از عنصر مرگ است. مثل این میماند که تمام عمرتان اجازهی استفاده از موس برای کنترل کامپیوترتان را نداشته باشید و بعد اجازه پیدا کنید و از اینکه استفاده از موس چقدر کارتان را راحتتر میکند شگفتزده شوید. ولی اجازه برای استفاده از موس به معنی اختراعِ انقلابی موس نیست. موس همیشه وجود داشته است. این شما بودید که توانایی استفاده از آن را نداشتید. با این حال احساسی که در آن لحظه دارید معرکه است.
«جنگ اینفینیتی» هم برای رسیدن به حس تنش واقعیاش فقط لازم است تا عنصر مرگ را به معادلهی فیلمهای مارول برگرداند. نتیجه این است که این فیلم بهطور اتوماتیک چند درجه پرانرژیتر و غیرقابلپیشبینیتر و غیرمنتظرهتر میشود. این حرفها البته بیشتر از انتقاد کردن از این فیلم، گله کردن از فیلمهای قبلی است که چه چیزی را ازمان سلب کرده بودند. با این حال بیشتر از معرفی مرگ در این فیلم، تاثیری که این موضوع روی فیلم میگذارد را دوست دارم. حقیقت این است که عنصر مرگ در همهی فیلمهای قبلی مارول وجود داشته است. نحوهی مدیریت آن در «جنگ اینفینیتی» است که آن را با فیلمهای قبلی متفاوت میکند. اکثر تهدیدهای فیلمهای مارول پایان دنیا است. جدیدترینش «ثور: رگناروک» بود که در آن یک خانمی به نام هلا، معروف به الههی مرگ که یک گرگ سیاه غولآسای دستآموز دارد و از یک ارتشِ زامبی بهره میبرد راه میافتد تا آزگارد را با خاک یکسان کند. خب، «ثور: رگناروک» در حالی یکی از شاد و شنگولترین فیلمهای مارول است که همزمان دربارهی نابودی دنیا جلوی روی ساکنانش هم است. این دو حس آنقدر در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند که یکدیگر را دفع میکنند. نتیجه فیلمی است که لحنِ بامزه و بیخیالش با محتوای تیره و تاریکش جفت و جور نمیشود. بنابراین با اینکه مطمئنیم جان هیچکدام از شخصیتهای اصلی واقعا در خطر نیست، اما نه تنها فیلم تلاشی برای ایجاد توهم خطر هم نمیکند، بلکه با نبرد ترسناک پایانیاش همچون یک جشن تولد همراه با یک عالمه فشفشهبازی رفتار میکند. میخواهم بگویم مارول نشان داده است که میتواند با انتخاب لحن «زامبیلند» برای «فرزندان بشر» به یک فیلم عقیم در بیدار کردن هرگونه احساسی درون بیننده برسد. پس وقتی میگویم «جنگ اینفینیتی» شامل تنش واقعی میشود به خاطر این است که فیلم میداند دربارهی خدایی است که برای نابود کردن نیمی از موجودات هستی تلاش میکند و هیچ چیزی دربارهی این خط داستانی خندهدار نیست. چرا، «جنگ اینفینیتی» بدون شوخی نیست و اگرچه تعدادی از آنها طبق سنت همیشگی مارول در جاهایی قرار گرفتهاند که لحظات دراماتیک فیلم را خراب میکنند (شوخطبعی راکت بعد از مونولوگ ثور دربارهی تمام اعضای کشته شدهی خانوادهاش)، ولی شوخیها در این فیلم برخلاف «ثور: رگناروک» که التماس میکرد که مردم بهش بخندند یا برخلافِ «جنگ داخلی» که در زمانهای اشتباهی از آنها استفاده میکرد (سکانس نبرد فرودگاه لعنتی)، اکثرا در تار و پود فیلم بافته شدهاند.
از همین رو «جنگ اینفینیتی» از زمان «سرباز زمستان» تاکنون شامل برخی از بهترین اکشنهای فیلمهای مارول میشود. سکانس نبرد با تانوس روی تایتان حرف ندارد. دریغ از یک سکانس اکشنِ بیرمق که صرفا جهت مقداری مشت و لگدپراکنی و ترکاندن ماشین و ساختمان در نظر گرفته شده باشد. تمام اکشنها از کوریوگرافی واضحی بهره میبرند. «جنگ اینفینیتی» یکی از بزرگترین نقاط قوت مارول نسبت به فیلمهای دیسی را دوباره یادآور میشود. در فیلمهای مارول آگاهی ویژهای دربارهی قابلیتهای قهرمانان وجود دارد. یکی از بزرگترین ایراداتی که به «جاستیس لیگ» گرفتم این بود که منهای فلش، هیچکدام از کاراکترهای اصلی از لحاظ خصوصیات شخصیتی و قابلیتهایشان با یکدیگر تفاوت نداشتند و تکمیلکنندهی یکدیگر نبودند. اول اینکه همه یک پا استند آپ کمدین هستند و از هر فرصتی برای مزه پراندن استفاده میکنند. در نتیجه هیچوقت هیچ تعاملات پویایی بین آنها شکل نمیگیرد. از آن مهمتر اینکه سوپرمن، واندر وومن و آکوآمن با وجود اینکه کاراکترهای متفاوتی هستند، اما آنها بیشتر از اینکه افراد منحصربهفردی با قدرتها و قابلیتهای منحصربهفرد خودشان باشند، حکم کاراکترهای کپیپیستشدهای از روی یکدیگر را دارند که فقط از لحاظ ظاهری تفاوت دارند. این در حالی است که بتمن هم به کسی که با ابزار و تجهیزات جنگیاش تعریف میشد خلاصه شده است و انگار نه انگار که با یکی از پیچیدهترین و انعطافپذیرترین کاراکترهای تاریخ کامیکبوکها طرفیم. تنها کاراکتر «جاستیس لیگ» که توجه به قابلیتهای متفاوتش مقداری مزه و رنگ به اکشنهای فیلم اضافه میکند فلش است.
«جنگ اینفینیتی» مثل «اونجرز» قبل از خودش نشان میدهد که گردهمایی ابرقهرمانان برخلاف چیزی که «جاستیس لیگ» فکر میکند فقط وسیلهای برای دیدن این کاراکترها در کنار هم نیست، بلکه وسیلهای برای این است که ببینیم ترکیب قدرتهای آنها منجر به چه کومبوهای رنگارنگ و گوناگونی میشود. تماشای اکشنهای «جنگ اینفینیتی» مثل بازی کردن یک بازی فایتینگ میماند. وقتی تازهکار هستیم ضرباتمان به یک سری مشت و لگدهای ساده خلاصه شده است، اما به محض اینکه در اجرای کومبوها به استادی میرسیم، شروع به زدن ضربات زنجیرهای و پیچیدهای میکنیم که عمق و شکوه واقعی قدرتهای کاراکترها را افشا میکنند. «جنگ اینفینیتی» جایی است که مارول به استاد بازیهای فایتینگ تبدیل شده است. تکرار میکنم: نبرد با تانوس روی تایتان حرف ندارد. ترکیب جست و خیزها و تارافکنیهای مرد عنکبوتی، پورتالهای دکتر استرنج، موشکهای مرد آهنی، گردنکلفتی درکس و گجتهای استار لُرد به برخی از افسارگسیختهترین و دلپذیرترین لحظاتی که از یک فیلم کامیکبوکی دیدهام تبدیل میشوند. همزمان نحوهی ایستادگی تانوس در مقابل قهرمانان با جمع کردن شعلههای آتشِ موشکهای تونی استارک و شلیک کردن آنها به سمت خودشان یا خراب کردن یک ماه کامل روی سر قهرمانانمان خارقالعاده هستند. «جنگ اینفینیتی» بالاخره اکشنهای فیلمهای مارول را به همان جنس از اکشنهای انیمهای تبدیل میکند که همیشه از این فیلمها میخواستم. اکشنهای انیمهای اکشنهایی هستند که تمام اجزای نبرد به چنان درجهای از هرج و مرجی منظم و مهندسیشده میرسند که اگرچه دقیقا نمیتوانید همهچیز را دنبال کنید، اما درهمآمیختگی هنرمندانه و اغراقشدهی تصاویر چشمانتان را به خود هیپنوتیزم میکند. اینجا جایی است که اکشن به فراتر از هیجانِ معمولی صعود میکند و به شگفتیِ مطلق تبدیل میشود. اکشن انیمهای مثل دوئل پایانی آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت در پایان «هری پاتر و محفل ققنوس». اکشن انیمهای مثل تعقیب و گریز افتتاحیهی «ردی پلیر وان». «جنگ اینفینیتی» ساخته شده است تا استانداردهای اکشنهای مارول را بعد از مدتها افول و درجا زدن بالاتر ببرد و ثابت کند که چرا گردانندگان دنیای سینمایی مارول به خوبی از یکی از مهمترین جذابیتهای واضح فیلمهای کامیکبوکی آگاه هستند و وقتی آن را به درستی اجرا میکنند، پنلهای کامیکبوکها با تمام شکوهشان به سینما منتقل میشوند. «جنگ اینفینیتی» اشتباهات امثال «دکتر استرنج» و «ثور: رگناروک» را تکرار نمیکند؛ اگر در آن دو فیلم سودای تصویرسازی به سبک بیموویهای دههی هشتادی و جلوههای ویژه «اینسپشن»وار باعث عقب ماندنشان از طراحی اکشنهای خوب شده بود، در «جنگ اینفینیتی» تصویرسازیهای گرانقیمتِ بلاکباستری با اکشنهای خوب در آمیخته شدهاند و تاثیرگذاری یکدیگر را افزایش دادهاند.
انرژی واقعی این فیلم در مقایسه با فیلمهای قبلی مارول از صدقه سری تانوس به عنوان نیروی پیشبرندهی داستان است. جاش برولین، وزن و احساس و کاریزمایی به این شخصیت اضافه میکند که در بین آنتاگونیستهای کامپیوتری هالیوود غیرمنتظره است و فقط کافی است جلوههای کامپیوتری مُدل تانوس را با نمونههای قبلیاش مقایسه کنید تا ببینید او چقدر صیقلخوردهتر و تمیزتر و انسانیتر شده است. تمام اینها دست به دست هم دادهاند تا تانوس یکراست در بین قویترین تبهکارانِ مارول قرار بگیرد. اما تانوس یک مشکل بزرگ دارد که جلوی شکوفایی شخصیتش را گرفته است. یادتان میآید گفتم کیلمانگر از لحاظ شخصیتپردازی حرف ندارد، اما عدم جایگذاری او در قصه باعث شده بود که به نهایت پتانسیلهایش نرسد. خب، تانوس نسخهی برعکسِ کیلمانگر است. تانوس برخلاف کیلمانگر از همان ابتدا در فیلم حضور دارد و سایهی سنگینش روی سر قهرمانانمان در همهحال احساس میشود، اما در عوض شخصیتپردازی باظرافت کیلمانگر را کم دارد. بزرگترین مشکلِ تانوس این است که فلسفهاش را توضیح میدهد. فلسفهی تانوس در تار و پود قصهاش بافته نشده است. در عوض داستان ناگهان از حرکت میایستد، تانوس روی صندلی مینشیند و شروع به تعریف کردن طرز فکرش برای گامورا و بینندگانش میکند؛ تانوس تعریف میکند که به یک دنیای متعادل اعتقاد دارد و از بین بردن نیمی از موجودات دنیا، تنها راه جلوگیری از اتمام منابع دنیا و نابودی تمام و کمالِ خودش است. فیلم طوری رفتار میکند که باید با تانوس سر فلسفهاش همذاتپنداری کنیم. ولی دلیلی برای این کار بهمان نمیدهد. بله، فلسفهی تانوس در دنیای واقعی ریشه دارد. اتفاقات تاریخی مثل طاعون سیاه در اروپا نشان دادهاند که مرگ آدمهای زیادی میتواند منجر به شرایط زندگی بهتری برای بازماندگان شود. ولی در داستانگویی نه فلسفه، بلکه روانشناسی کاراکترها که آنها را به سمت آن فلسفهها کشیده است اهمیت دارد. وگرنه همه میتوانند یک فلسفهی قلنبهسلنبه به کاراکترشان بچسبانند و ادعای شخصیتپردازی عمیق داشته باشند. ولی افراد کمی میتوانند از داستانگویی به فلسفه برسند. تصور کنید شما به نهیلیسم اعتقاد دارید. شما یک روز ناگهان تصمیم نمیگیرند که نهیلیست شوید. حتما اتفاقاتی در زندگیتان شما را بهطور اتوماتیک به سوی احساس بیمعنایی کردن سوق میدهد. در داستانگویی چیزی که اهمیت دارد موشکافی روانشناسی شما است و مراحلی که برای رسیدن به پوچگرایی پشت سر گذاشتهاید مهم است. این همان چیزی است که باعث میشود با کاراکتر ارتباط قویتری برقرار کنید. چون حتی اگر با فلسفهاش موافق نباشید، میتوانید درد و رنج و احساسات ملتهبی که درونش شعلهور هستند را درک کنید.
بله، در طول فیلم ما متوجه میشویم که تانوس از لحاظ احساسی توسط چیزهایی در گذشته ضربه خورده است (مثل نابودی شهرشان بر اثر افزایش جمعیت)، اما خبری از روانشناسی پشت آن نیست. این موضوع بهتر از هر جای دیگری در زمینهی رابطهی تانوس و گامورا دیده میشود. ما میدانیم که تانوس دخترش را دوست دارد، اما فقط به خاطر اینکه او بهطور لفظی بهمان میگوید. اما اینکه چرا دوست دارد مشخص نیست. برای خود گامورا هم سوال است. عشقِ تانوس برای دخترش از طریق دلایل دراماتیک ابراز نمیشود. ما آنها را در حال تعامل با یکدیگر میبینیم، ولی هیچ خصوصیاتِ خاصی در رابطهشان وجود ندارد. هیچ داستانی وجود ندارد. همهچیز به ابراز احساسات دربارهی اینکه تانوس انتظار بیشتری از گامورا داشته و گامورا از او متنفر است خلاصه شده است. کاملا مشخص است که هدف نویسندگان بیشتر از روایت یک داستان، خلق وسیلهای مصنوعی برای جریحهدار کردنِ احساسات تماشاگران بوده است. در نتیجه رابطهی آنها دلسوزیمان را برمیانگیزد، ولی نه یکدلی و نقشی در فهمیدن بهتر آنها ندارد. بنابراین اگرچه ما میفهمیم که حضور تانوس باعث میشود چه احساسی داشته باشیم (ترس و تهدید)، ولی واقعا نمیدانیم چه چیزی شخصیتِ او را تعریف میکند. میدانم که فیلم شامل فلشبک کوتاهی به دورانِ شکوه تایتان است و چگونگی تبدیل شدن آن از یک یوتوپیا به یک دنیای پسا-آخرالزمانی را نشان میدهد، ولی این صحنه برای فهمیدنِ تانوس خیلی سرسری و کلی است. در مقایسه به شخصیتپردازی کیلمانگر نگاه کنید. ما نه تنها متوجه میشویم دقیقا این آدم چه کسی، بلکه چرا چنین آدمی است و اینکه اتفاقی که برای او افتاده است چگونه در راستای تجربههای آدمهای زیادی که خارج از یوتوپیای واکاندا ماندهاند قرار میگیرد. کیلمانگر یک روز ظاهر نمیشود و در قالب دو-سهتا جمله تعریف نمیکند که چرا به چنین آدمی تبدیل شده است. در عوض فیلم شامل صحنههای متعددی است که برای قابللمس کردن کیلمانگر طراحی شدهاند. صحنهای که کیلمانگر در کودکی در حال بسکتبال بازی کردن در محلهی فقیرنشینشان سرش را بالا میگیرد و فضاپیمایی را میبیند که در میان ابرها ناپدید میشود را به یاد بیاورد. یا در اوایل فیلم تیچالا در دنیای مُردگان به دیدار با نیاکانش میرود و با پدرش صحبت میکند. این صحنه در یک صحرای زیبای آفریقایی با آسمانهای بنفش غیرزمینی که میدرخشند جریان دارد و چه از لحاظ محتوا و چه از لحاظ فرمِ به تصویر کشیدنش زیباست. اما صحنهای که دقت به کار رفته در «بلک پنتر» را بهم ثابت کرد این نیست. این صحنه بعدا از راه میرسد. وقتی کیلمانگر پادشاه میشود زیر آن شنهای جادویی دفن میشود و همین کار را تکرار میکند. اما به جای دیدار از صحرای نیاکان واکانداییاش، سر از همان آپارتمان چوبکبریتیشان در اُکلند در میآورد. همان جایی که خیلی از آفریقایی/آمریکاییهای شبیه به او بزرگ شدهاند. هنوز آن آسمانهای بنفش درخشنده از پشت پنجره دیده میشوند، اما او کماکان گرفتار در میان همان دیوارهای بتنیای است که از کودکی به یاد میآورد و تلویزیونی برفکی که هیچ چیزی برای ارائه به او ندارد. از آنجایی که دلیلِ کیلمانگر برای ایستادگی در مقابل قهرمان بهطور دراماتیکی روایت شده است با او عمیقا همدلی میکنیم، ولی چنین اتفاقی برای تانوس نمیافتد.
این مشکلی بوده که در بین فیلمهای مارول سابقهدار است. از «ثور: دنیای تاریک» گرفته تا «ثور: رگناروک» و حالا «جنگ اینفینیتی»، همه آنتاگونیستهایی دارند که اگرچه دلیل تراژیک و قابلتوجهای برای کارهایشان دارند، ولی دلایل آنها چیزی بیشتر از یک سری بهانههای کلیشهای نیست. بله، تانوس آنتاگونیست به مراتب قویتری نسبت به امثال «دنیای تاریک» و «رگناروک» است، اما نه به خاطر شخصیتپردازی باظرافت و عمیقش. بلکه به خاطر اینکه در حالی که قبلیها اجازهی کشتن نداشتند، تانوس دارد و در حالی که فیلمهای قبلی از اکشنهایی که قهرمانان را بهطرز طاقتفرسایی تحت فشار قرار بدهند بهره نمیبردند، «جنگ اینفینیتی» بهره میبرد. اگر تبهکاران قبلی مارول هم اجازهی کشتن داشتند، شاید به آنتاگونیستهای قویتری تبدیل میشدند. حقیقت این است که مارول با تانوس، مشکل اصلی آنتاگونیستهایش را حل نمیکند. یا حداقل مشکلی که در «بلک پنتر» حل کرده بود را در «جنگ اینفینیتی» تکرار نمیکند. قابللمس کردنِ طرز فکر تانوس از این جهت اهمیت دارد که قضیه فقط به شخصیتپردازی خودش خلاصه نمیشود، بلکه تاثیر بزرگی روی درگیری اصلی قصه هم دارد. «جنگ اینفینیتی» حول و حوش یکی از قدیمیترین درگیریهای فلسفی تاریخ میچرخد: در یک طرف اخلاق وظیفهگرایی را داریم که میگوید هدف وسیله را توجیه نمیکند و اجازه نداریم که عدهای را برای نجات بقیه قربانی کنیم. حتی اگر در پایان همه نابود شوند. دار و دستهی کاپیتان آمریکا دنبالهروی این فلسفه هستند. اما در طرف دیگر یوتیلیتاریانیسم یا فایدهگرایی را داریم که میگوید هدف وسیله را توجیه میکند. اگر کشتن نیمی از موجودات هستی، به معنی جلوگیری از نابودی همه است، باید دستکش اینفینیتی را به دست کنید و بشکن بزنید.
مشکل این است که تصویری که فیلم از تانوس ارائه میدهد، بسیار حواسجمع و دقیق و با عذاب وجدان است. تانوس یکی از آن آنتاگونیستهای وحشتناک که آرام و بیاحساس هستند نیست (مثل آنتون چیگور از «جایی برای پیرمردها نیست»). در عوض او یکی از آن آنتاگونیستهای وحشتناکی است که اشک میریزد و کاملا مشخص است که از وحشت کاری که دارد میکند آگاه است. وقتی در حال به تصویر کشیدنِ تبهکاری هستیم که میخواهد یک نسلکشی در گسترهی هستی راه بیاندازد یعنی طبیعتا با آدم بدی طرفیم؛ یا حداقل با آدمی خاکستری. اما فیلم تانوس را بدون نشانهای از دورویی، توهم یا هر چیز دیگری به تصویر میکشد. فیلم طوری با تانوس رفتار میکند که انگار باید برای او هورا بکشیم. فیلم فلسفه و طرز فکر او را زیر سوال نمیبرد. وقتی تانوس در جواب به اعتراض گامورا میگوید که سیارهی او بعد از کشتاری که آنجا راه انداخته بود، شکوفا شده است، گامورا ساکت میشود؛ انگار که دلیل منطقیای شنیده است. اگر به قهرمانانمان نگاه کنیم میبینیم که فلسفهی آنها تحت فشار قرار میگیرد. آنها اگرچه با اخلاق «نه» به کشتن پا پیش میگذارند، اما کارشان به جایی کشیده میشود که استار لُرد باید بین کشتنِ گامورا و رها کردن او در چنگالِ تانوس و اسکارت ویچ هم باید بین کشتنِ ویژن و افتادن سنگ ذهن به دست تانوس یکی را انتخاب کند. آنها در موقعیت پیچیدهای قرار میگیرند که فلسفهشان را زیر سوال میبرد و نشان میدهد که باور ابرقهرمانانهی آنها از زندگی با واقعیتِ زندگی فرق میکند. این چیزی است که درام و بحران و تنش قابللمسی تولید میکند. اما چنین اتفاقی در رابطه با تانوس نمیافتد. فیلم با تانوس به عنوان آدم غمگینی که دارد فداکاری بزرگی میکند رفتار میکند. برای نمونه به یکی از بزرگترین تبهکاران تلویزیون یعنی والتر وایت از «برکینگ بد» نگاه کنید. والت از یک طرف به عنوان کاراکتری به تصویر کشیده میشود که در حال دست و پنجه نرم کردن با خیلی از بحرانهای ماست و از اینکه برخلاف ما دست روی دست نمیگذارد و برای فریاد زدن تواناییهایش و برمیخیزد و در مقابل بیعدالتی جامعه و دنیا طغیان میکند مورد تشویق قرار میگیرد، ولی همزمان نمیتوانیم چشممان را روی اعمال شنیع او و دوروییاش ببندیم. نتیجه تبهکار چندلایهای است که به اسم خانواده، خانوادهها را نابود میکند و به اسم خانواده، انگیزههای خودخواهانهای دارد. «برکینگ بد» بیوقفه طرز فکرمان دربارهی والت را به چالش میکشد. اما وقتی تانوس ایدهی نابودی نیمی از هستی را پیش میکشد تنها جواب گامورا یک چیزی در این مایهها است که «آره، میدونم. ولی نسلکشی بدـه. نسلکشی عیبه. خجالت بکش».
برخلاف «برکینگ بد» که مدام طرز فکرِ والت را به چالش میکشد، «جنگ اینفینیتی» با تانوس طوری رفتار میکند که واقعا حق دارد و هیچ چیزی لای درزِ ایدهاش نمیرود. گامورا یا هرکس دیگری هیچوقت به تانوس نمیگوید که اگر نگاهی به تاریخ بیاندازد متوجه میشود که فقر، گرسنگی و زجر کشیدن حتی قبل از اینکه زمین به نهایت ظرفیتهایش برسد بخشی از زندگی ساکنانش بوده است. هیچکس نیست که به تانوس بگوید مشکل عدم وجود غذا برای سیر کردن شکم همه نیست، مشکل این است که همه پول کافی برای خریدن غذا ندارند. هیچکس نیست تا به تانوس بگوید فقر نه از افزایش جمعیت، بلکه از عدم پخشِ غیرعادلانه و ناکافی منابع در سرتاسر دنیا سرچشمه میگیرد. این در حالی است که عدم اطلاع مردم بخشهایی از دنیا دربارهی راههای کنترل تولید مثل را نادیده بگیریم. چه چیزی جلوی پخش عادلانهی منابع در دنیا را میگیرد؟ ساختارهای قدرت، دولتها، کمپانیهای بزرگی که به هر سمتی که باد بوزد میچرخند و تمام کسانی که برای بهتر شدن دنیا، حاضر به قربانی کردن چیزی از سمت خودشان نمیشوند. منظورم از این حرفها این نیست که انقلاب علیه ساختارهای قدرت راهحال است. کافی است سریال «مستر روبات» را تماشا کنید تا متوجه شوید قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست. منظورم این است که مشکلی که تانوس روی آن دست گذاشته است خیلی پیچیدهتر است و به افزایش بیرویهی جمعیت خلاصه نمیشود. اینکه تانوس چنین ایدهای داشته باشد هیچ عیبی ندارد، اما اینکه داستان به شکلی روایت شود که مردم بعد از دیدن فیلم با خودشان بگویند «تانوس حق داشت» خیلی بد است. مطمئنا هدف نویسندگان این نبوده است که از نسلکشی دفاع کنند. هدف آنها خلق آنتاگونیستی خاکستری بوده است اما راه را اشتباه رفتهاند. آنها به جای اینکه تانوس را به کاراکترِ پیچیدهای تبدیل کنند، از اشاره کردن به حفرههای واضحِ نقشهاش برای نجات هستی از طریق نسلکشی سر باز زدهاند. به عبارت خیلی سادهتر «جنگ اینفینیتی» میخواهد «واچمن» باشد، اما خراب میکند. اگر آلن مور هرکدام از کاراکترهایش را به دور یک فلسفه پیچیده است و تمام این فلسفهها را طوری به چالش میکشد که در نهایت ما میمانیم و کاراکترهایی که بین خوب و بد بودنشان ماندهایم، «جنگ اینفینیتی» فقط ادای واقعگرایی و فلسفه را در میآورد و واقعا به دل بحث شیرجه نمیزند. بالاخره داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که جزو یکی از پرفروشترین فیلمهای تاریخ دنیا است. عموم مردم در حالی به تماشای این فیلم مینشینند که این فیلم یکی از باورهای اشتباهشان را تایید میکند: ازدیاد جمعیت مشکل اول و آخر دنیا است. برای روایت داستانهای درگیرکننده نیازی به فراهم کردن انگیزههای قابللمس و قابلهمذاتپنداری برای تبهکار نیست، اما اگر این کار را میکنید، باید حواستان باشد که باید به تمام زاویههایش فکر شود.
محصول نهایی اثری است که همزمان شگفتانگیز و معمولی است. به همان اندازه که فرمولِ زنگزدهی مارول را درهم میشکند، به همان اندازه هم همچنان دنبالهروی آن است. تانوس با خود تهدید و جذبهای به این فیلم میآورد که شاید از آغازِ دنیای سینمایی مارول تاکنون نمونهاش را ندیده بودیم، اما تهدیدبرانگیزی او بیشتر از شخصیتپردازی عمیقش، حاصل معرفی مرگ به عنوان یک عنصر قابلاتکا در این فیلم است. اگرچه با گستردهترین اثر مارول طرفیم، اما سازندگان به گونهای این کشتی بزرگ را هدایت کردهاند که نتیجه حتی در مقایسه با خیلی از فیلمهای مستقلشان، به یکی از منسجمترین و چفت و بستدارترین فیلمهایشان از لحاط ساختار داستانگویی بدل شده است. با اینکه دیالوگهای رد و بدل شده بین کاراکترها آنقدر خوب هستند که داستان را تند و سریع به جلو هدایت میکنند، اما درگیریهای لفظی آنها خالی از بحران و بیشتر حول و حوش شوخطبعی و برنامهریزی میچرخد. درست برخلافِ قسمت اول «اونجرز» که در مسیر کنار گذاشتن خودخواهی و غرور قهرمانان و تبدیل کردن آنها به یک تیم واحد، شاملِ درگیریهای لفظی و دراماتیک زیادی میشد. اگرچه اینجا هم بحرانهایی مثل دوری کاپیتان آمریکا از باکی، دعوای تونی استارک و استیو راجرز و رابطهی بلک ویدو و بروس بنر را داریم، ولی فیلم آنقدر سرش شلوغ است که هیچکدامشان را جدی نمیگیرد و معلوم نیست که در فیلم بعدی هم جدی بگیرد. تمام اینها به سرانجامی ختم میشود که فعلا نمیتوان به نتیجهی قاطعی دربارهاش رسید. تانوس هر شش سنگ را به دست میآورد و بشکن میزند. نیمی از ابرقهرمانان مارول یکی پس از دیگری شروع به ناپدید شدن میکنند. از یک طرف این صحنه به بهترین شکل ممکن وحشتی هرکدام از آنها در این لحظه حس میکنند را به تصویر میکشد. از تنگی نفس و وحشتزدگی پیتر پارکر در آغوشِ تونی استارک تا بیتفاوتی واندا به ناپدید شدن در حالی که با چشمانی مُرده به جنازهی ویژن خیره شده است.
طرفداران شاید سالها در حال گمانهزنی دربارهی کسانی که در «جنگ اینفینیتی» میمیرند بودند و اکثرا اتفاق نظر داشتند که قدیمیهای مارول از جمله تونی استارک و استیو راجرز جزو قربانیها خواهند بود. اما «جنگ اینفینیتی» ورق را برمیگرداند. این فیلم دقیقا همان ابرقهرمانانِ جوانی را میکشد که فکر میکردیم بیشتر از همه در امان خواهند بود. فقط یک مشکل وجود دارد: ما میدانیم از آنجایی که دنبالههای «بلک پنتر» و «مرد عنکبوتی» در دستور ساخت قرار دارند، تمام کسانی که ناپدید شدند بیشتر از اینکه مُرده باشند، گروگان گرفته شدهاند و هنوز فرصتی برای بازگرداندن آن وجود دارد. بنابراین کشتاری که در پایان فیلم اتفاق میافتد بیشتر از اینکه به خاطر مُردن این کاراکترها ترسناک باشد، به خاطر تماشای وحشتِ حاصل از مُردن در صورتشان ترسناک است. ما میدانیم که آنها به هر ترتیبی که شده برمیگردند، اما خودشان در آن لحظه باور دارند که همهچیز برایشان به پایان رسیده است و دارند به آخرین تصاویری که از زندگی خواهند دید نگاه میکنند. پس نمیدانم دقیقا باید چه واکنشی به پایانبندی این فیلم داشته باشم. از یک طرفِ میخواهم از این مرگهای قلابی عصبانی باشم، اما از طرف دیگر میدانم که «جنگ اینفینیتی» حکم نیمهی اول یک داستان دو قسمتی را دارد که باید برای قضاوت کردنِ نحوهی رفتار کردن آن با مرگ صبر کنیم؛ «اونجرز ۴» جایی است که باید دید مارول در در آغوش کشیدن مرگ چقدر جدی خواهند بود. روی هم رفته «اونجرز: جنگ اینفینیتی»، فیلم نامتعادلی است. در حالی جزو بهترین فیلمهای مارول قرار میگیرد که بدون نقصهای جدی نیست. در حالی برخی از مهمترین کمبودهای فیلمهای مارول را حل میکند که بدون کمبود نیست. در حالی مرگ را به این دنیا معرفی میکند و یک عروسی خونین راه میاندازد که میدانیم کسی واقعا هنوز نمُرده است. در حالی که به خاطر مدیریت گستردگی داستانش یک دستاورد محسوب میشود، اشتباه فیلمنامهنویسی بزرگی هم در رابطه با شخصیتپردازی تانوس مرتکب شده است. با این وجود اکشنهای فانتزی این فیلم را در هیچ جای دیگر از بلاکباسترهای هالیوود نمیتوان پیدا کرد. «جنگ اینفینیتی» دوباره بعد از مدتها کاری کرد تا از تماشای یک فیلم مارولی لذت ببرم، اما نتوانست نظرم را بهطور کامل دربارهی این استودیو و آیندهاش عوض کند. «اونجرز ۴» فرصت آخر است.