نقد فیلم Once Upon a Time in America – روزی روزگاری در آمریکا
شاهکار چهارساعتهی سرجیو لئونه که بازیگران فوقالعادهای مثل رابرت دنیرو را دارد، نه فقط یکی از بهترین که یکی از مهمترین فیلمهایی در تاریخ هنر هفتم است که هر دوستدار سینما، باید آن را تماشا کند.
رسیدن به فرمهای تکاملیافته در سینما، بعضی مواقع چیزی برای لذت بردن فراهم میکند و برخی اوقات، حکم قسمتی پراهمیت از تاریخ این مدیوم را دارد که باید آن را مطالعه کرد و شناخت تا هم مانند دیدن موارد موجود در دستهی اول لذت زیادی نصیبمان شود و هم به درکی از چگونگی داستانگویی و بسیاری از کهنالگوهای حاضر در دنیای هنر هفتم برسیم که به سادهترین بیان ممکن، لذت فیلم دیدن را برایمان افزایش میدهد. Once Upon a Time in America «روزی روزگاری در آمریکا»، به عنوان شاهکار تماما خالی از نقصی که به شدت برای رسیدن به فرمش به خلق کردنِ واقعی پرداخته است و فاصلهی معناداری از آثاری که از بالادستیهایشان یاد گرفتهاند دارد، یکی از ساختههای سینمایی حاضر در دستهی دوم به حساب میآید. محصولی که پربیراه نگفتهام اگر ادعا کنم به تنهایی اندازهی چندتا از با کیفیتترین فیلمهای سالهای اخیر داستانگویی میکند و در عین ارائهی روایتی مثالزدنی و ماندگار، از روشهایی محدود و قابل فهم که توسط هر مخاطبی فهمیده میشوند، بهره میبرد.
فیلم، پیرنگهایی متفاوت از زمانهایی گوناگون را نشان میدهد و به سه بازه از زندگی نودِلز، کاراکتر دوستداشتنی و ارزشمندش میپردازد. آنچه که این قصههای عمیق را که حتی مستقل از یکدیگر نیز فوقالعاده جلوه میکنند به هم پیوند داده، تدوین حسابشده و دقیق، استفاده از موقعیتهای مشابه در زمانهای مختلف و صد البته بهرهجویی شگفتانگیز فیلمساز از موسیقیهایی است که حکم اصلیترین پلهای احساسی و اتصالدهندهی مخاطب به این تایملاینهای گوناگون را دارند. در عین حال همانطور که اشاره کردم، برتری «روزی روزگاری در آمریکا» دقیقا از همان لحظهای آغاز میشود که تقریبا سی دقیقهی آغازین آن گذشته است و شما به خودتان میآیید و میبینید همهی این ترفندها، برایتان آشنا شدهاند. پس بیننده در عرض گذر این دقایق، نه تنها مهمترین ویژگیهای داستانی اثر را درک میکند، بلکه حتی میفهمد که روایت فیلم چگونه پیشروی خواهد کرد. البته که چه در قصهگویی و چه در ذات قصه، Once Upon a Time in America را باید فیلمی خطاب کرد که پر از شگفتیهای غیر قابل انتظار به نظر میرسد. ولی نکتهی اصلی به این ارتباط دارد که محوریترین شیوههای فیلمساز، خیلی سریع و به زیبایی هر چه تمامتر تحویل تماشاگر داده میشوند و او نیز در عین حرکت فیلم مابین زمانهای مختلف، به سبب آشنایی با شیوهها، داستان را گم نمیکند و ارتباطش با قصه را از دست نمیدهد.
کاراکترهای لئونه، از سادهترینها تا مهمترینهایشان، به اشکال فوقالعاده و جذابی پردازش میشوند و از آن بالاتر، تک به تک نیز روابط دقیق و تعریفشدهای با یکدیگر دارند. آنقدر دقیق که فیلم در روایت چهارساعتهی خود به واقع در حد و اندازهی طولانیترین و برترین سریالها شخصیتهایش را عمیق میکند و مخاطب پس از به پایان رسیدن تماشای آن، حداقل تا مدتها این کاراکترها را با تمامی ویژگیهای اصلیشان به یاد میسپارد. در این میان، یکی از مهمترین چیزهایی که اثر را به چنین نقطهای از اثرگذاری رسانده، مطابقت تصویرسازیهای انجامشده از اشخاص مورد بحث در سه خط زمانی گوناگون فیلم است. یعنی شاید نودلز در کودکی، دغدغهها و مشکلات و رفتارهایی کاملا متفاوت با جوانی و حتی کهنسالیاش را نشانتان دهد، ولی تصاویر هرگز این حقیقت را که هر سهی این افراد همان نودلز در دورههای خاصی از زندگیاش هستند انکار نمیکنند. شما با او به عمق شخصیتش رفتهاید، رفتارهایش و چگونگی نگاهش به جهان را فهمیدهاید و همین باعث میشود که حتی در نامانوسترین و غیر قابل انتظارترین لحظات، وی و دیگر شخصیتها را به عنوان همان آدمهای همیشگی بشناسید.
این پیوستگی خارقالعاده در شخصیتپردازی اما حاصل موارد دیگری همچون پرداختنِ تمام و کمال به مهمترین بخشهای قصه نیز هست. آلفرد هیچکاک میگوید: «فیلم همان زندگی است. با این تفاوت که تکههای ملالآورش را از آن بیرون کشیدهاند». جملهای که دربارهی ثانیه به ثانیهی «روزی روزگاری در آمریکا» صدق میکند. در دنیای این فیلم، لحظهی اضافهای را نمیبینید. هر مکثی، هر نگاه کردنی و هر اتفاقی، اصلیترین چیزهایی هستند که باید تماشا کنید و به همین سبب، موقع دیدنش آنطور حس خواهید کرد که در دقایق اثر، حتی با مقدمهای کوتاه هم مواجه نمیشویم. سرجیو لئونه، با اطمینان به داستانگویی خود از همان ابتدا به دل ماجرا میزند و بعد از پخش کردن آهنگی در ستایش آمریکا، خون و خونریزیها و انسانهای لجنواری را که در این کشور زندگی میکنند نشانتان میدهد. او خشونتش را خیلی زود عیان میکند تا بفهمید اینجا، جایی است که هر کسی در هر لحظهای میتواند گلوله بخورد. زندگی هیچ شخصی تضمینشده نیست و آدمها در جهانی به دور از تمامی ایدهآلها وقت میگذرانند. پنج دقیقه از فیلم گذشته و شما شاهد اثری جنایی با یک قهرمان ناشناس هستید که قصد نابود کردن دشمنانش را دارد و چهل دقیقهی بعد، غرق در داستانی که یکی از زیباترین ماجراهای چند پسربچهی کودک و نوجوان در تاریخ هنر هفتم را تعریف میکند. هر وقت که فکر میکنید حالا وقت آرام شدن است، حالا وقت پرداختن به جزئیات است، حالا وقت دور شدن از هیاهوی اتفاقات مرکزی است و دیگر فرصتی برای نفس کشیدنتان رسیده، لئونه قسمت تازه و مهمتری از داستان خود را نشانتان میدهد. آنقدر که دیگر تقریبا در همان یک چهارم آغازین فیلم همهی گاردهایتان را باز میکنید و اجازه میدهید اثر او، کارش را بکند. میفهمید در برابر این ساخته قدرتی ندارید و شخصیتهای آن، تماما مشابه با آدمهایی حقیقی هستند؛ حالا با همهی اشکالات یا نقاط قوتی که دارند!
برای درک این گزیدهگویی شگفتانگیز که شاید در اولین نگاه مخاطب انتظار رویارویی با آن در اثری چهار ساعته را نداشته باشد، میشود به حرف زدن دربارهی یکی از سادهترین لحظههای داستان پرداخت. جایی که نودلز و رفقایش به قول خودشان اختراعی کردهاند که باعث میشود پس از افتادن اجسام به درون آب، پس از مدتی آنها دوباره به روی سطح آن بیایند. در این قسمت از فیلم، آنها فردی که قصد جلب کردن توجهش نسبت به این کشفشان را دارند میآورند و از او میخواهند که پروسهی بالا آمدن مواد از زیر آب را تماشا کند. سپس کیسهی نمک را به یک جسم سنگین میبندند و آن را درون بشکهای پرشده از آب میاندازند. اینجا، شما اطمینان دارید که باید چند ثانیه صبر کنید، تا آن جعبهی کوچک بالا بیاید، مرد تعجب کند، پیشنهادشان را بپذیرد و خلاصه آنها به هدفشان برسند. ولی چه رخ میدهد؟ کارگردان در همان لحظه به حضور این نوجوانان روی یک قایق کوچک کات میزند و وقتی که روی آب شناور هستند، جعبههای بزرگ معلقشده با این روش را به سطح آب میآورد، تا بدون این که وقتتان را گرفته باشد، شما را به آن قسمت از داستان که علاقهمند به شنیدنش بودید، برساند. حالا در این نقطه، شما شخصیتهایی را میبینید که با یکدیگر دوستانی صمیمی هستند و چند دقیقه را صرف آن میکنید که واقعا با گوشت و پوستتان حس کنید این رفاقتشان، تا چه اندازه عمیق به نظر میرسد. پس لئونه وقت فیلمش را نگه میدارد و به جای به تصویر کشیدن مواردی که مخاطب خودش از پس فهمیدنشان برمیآید، با احترام به شعور وی سراغ بخشهای مهمتر میرود. این موضوع را میتوان در ثانیه به ثانیهی Once Upon a Time in America دید؛ فیلمی که هرگز ملالآور نمیشود و همیشه خواستنی باقی میماند.
جزئیات در «روزی روزگاری در آمریکا»، بیداد میکنند. به گونهای که انگار فیلمساز صدها بار اثرش را به زیر ذرهبین برده است تا مطئن شود که کوچکترین ضعف یا عیبی را نمیتوان در ساختار روایی آن پیدا کرد. یکی از جالبترین عناصر شکلدهنده به ساختار مورد بحث، تناقض زیبای فیلم در پرداخت موازی به تضادها و انتظارات است. فیلم، استادانه برایتان انتظاراتی را به وجود میآورد و آنها را نیست و نابود میکند. مثلا وقتی به دنبال قهرمانان میگردید، ضدقهرمانی گمشده را که انگار فاصلهی زیادی با آنچه آرزو میکردید دارد بر پردهی تصویر میبرد تا بفهمید اینجا دنیای خوبها و بدها نیست و آدمها، همگی واقعی هستند. یا همانطور که اندکی پیشتر گفتم، آهنگ پر شور و هیجانی با محوریت ستایش آمریکا را میخواند و بعد خیلی سریع، این کشور را به عنوان مکانی برای رخ دادن بزرگترین جنایتها به تصویر میکشد. وقتی فکر میکنید با یک داستان جنایی سر و کار دارید، تبدیل به روایتی خالص و پاک از عشقی کودکانه میشود و وقتی فکر میکنید که شاهد فیلمی دربارهی دوستانی صمیمی و سختیکشیده در دوران نوجوانی هستید، به جلوتر کات میزند و آنها را در قامت یک گروه جنایتکار که استخدام آدمهای مختلف میشوند، ظاهر میکند. در عین حال اما فیلم، برای انتظاراتتان ارزش بسیار زیادی نیز قائل شده است و مثلا میفهمد چگونه باید جواب خواستهتان از برخی جزئیات مهم و تعریفنشدهی داستان را بدهد.
ماجرای طولانی و خیرهکنندهی Once Upon a Time in America، طوری روایت میشود که بیننده هم از دیدن قسمتهایی که مقابل چشمانش هستند لذت ببرد، هم بتواند همهی آن دقایق پنهانشده از او را متصور شود. حتی وقتی موو بعد از رویارویی با نودلز پس از سی و پنج سال از او میپرسد که تمام این سالها چه کار میکردی، جوابی را میشنویم که حتی یک ثانیه احساس نمیکنیم که حقیقت ندارد. سی و پنج سال را نمیتوان در یک دیالوگ یکخطی گنجاند و احتمالا تعریف کردن قصهای بلند هم آن چیزی نیست که بینندهی سکانس، از آن انتظار دارد. پس لئونه، باید چیزی از دهان کاراکترش خارج کند که هم منطقی باشد، هم انتظار شدید مخاطب برای دانستن را کاهش بدهد و هم از یک خط بیشتر نشود. به همین سبب، نودلز به سادگی میگوید شبها زود به تخت خواب میرفتم! یک توصیف قابل فهم و ارزشمند که ما را در شناسایی اثر جلوتر میبرد، به اندازهای که دوست داریم راضیکننده هست و خیلی خیلی فکرمان را به خودش اختصاص میدهد. این وسط، حتی مهم نیست که من یا دیگر مخاطبان چه برداشتی از این دیالوگ داریم. مهم این است که آن را باور میکنیم و جزئیات فیلم برایمان پررنگ میشوند. مهم این است که بدون هزینه کردن وقتی طولانی، در اوج جذابیت تصوراتی در ذهنمان ایجاد میشود که ما را پای ساختهی لئونه، نگه میدارند.
ولی فارغ از دیالوگنویسی، شخصیتپردازی، داستانگویی، توجه به جزئیات و خلق قصهای دوستداشتنی، «روزی روزگاری در آمریکا» به دلایل دیگری نیز باید معرکه و خواستنی خطاب شود. فیلم هم دیالوگهای خارقالعادهای دارد، هم کاراکترهایش در لحظات زیادی سکوت میکنند و اجازه میدهند اثر با محوریت پخش شدن موسیقیهایی که هانس زیمر، آهنگساز بزرگ آلمانی آنها را بهترین موسیقی متن در تمامی دورانها میداند، با تصاویر قصه بگوید. کاراکترها در لحظاتی به یاد ماندنی، با سکوت خود اجازهی پخش موسیقی را میدهند تا حرکت مردی جوان به سمت یک سرویس بهداشتی، ایستادنش روی یک بلندیِ نهچندان ارزشمند و نگاه کردن از سوراخی در دیوار را نگاه کنیم. بعد، دوربین میرود به آن طرف دیوار و به چشمان مرد جوان نزدیک و نزدیکتر میشود. انقدر نزدیک که اوج شگفتی و امید و غمی که در نگاه او نهفته است را لمس کنیم و در عین حال بیش از پیش، اشتیاقمان برای دیدن آنچه او اینگونه تماشایش میکند، افزایش بیابد. بعد به این طرف سوراخ میرویم و جلوهی فرشتهای را که دارد در وسط نورهایی از بهشت میرقصد تماشا میکنیم و سپس، وقت این میرسد که بفهمیم به گذشتهای دور رفتهایم و نه یک فرشتهی آسمانی در نورهایی از سوی بهشت، که دخترکی با آرزوی ستاره شدن در وسط گرد و خاکهای بلندشده از کیسههای آرد، موجودی است که خیرهی تماشا کردنش شدهایم. راستی، پسرک هم همانجا است. پشت همان دیوار. دارد از سوراخ نگاه میکند و اینگونه عشق پاکش را میشناسیم. اینگونه میفهمیم چرا مردی با آن سن و سال داشت سوراخی به نظر بیمعنی را با دقت نگاه میکرد. اینجا است که میفهمیم آن دختر نقش بزرگی در داستان نودلز دارد. راستی در تمام این مدت دیالوگی نشنیدهایم. صحبت فقط به حرکت سیال دوربین و تعویض شاتها در نهایت شاعرانگی مربوط میشود و موسیقیهایی که بارها و بارها، با شنیدنشان داستانهای لحظهای اثر را میشناسیم.
این پرداخت تصویری ویژه و قابل لمس به موارد داستانی، باعث میشود در سلسلهای معنادار از اتفاقات، همیشه درگیریهای مختلفی بین خودتان و Once Upon a Time in America داشته باشید. همیشه شنیدن یک موسیقی خاص، یادآور خاطرات تلخ یا شیرین بسیاری باشد و کاری کند در اوج احساسی، شدن قصه را در لحظات مختلف بفهمید. در جهان چنین شاهکاری، نوع خاصی از فیلمبرداری، معنای خاصی هم دارد. وقتی یک سکانس مطلقا موسیقیمحور پخش میشود، یاد گرفتهاید که باید درون آن به دنبال چه چیزهایی باشید و وقتی دیالوگها به میان میآیند، به جای در نظر گرفتن آنها به شکل مطلقا ظاهری، همواره عمقی تاثیرگذارتر را نیز تصور میکنید. همهی اینها اما از آن جهت ارزش مییابند که سرجیو لئونه برخلاف حتی برخی از کارگردانان خوشنام جهان، به سرگرمی هم اهمیت شگفتانگیزی میدهد و حواسش هست که هر چهقدر هم که در فیلم عمیق میشوید، هر چهقدر هم که از بارها و بارها تماشایش حس حل کردن بهتر و دقیقتر یک پازل خارقالعاده را پیدا میکنید، همیشه قبل از هر چیز به سرگرمی دست پیدا کرده باشید. همیشه بتوانید به دوستانتان بگویید که این فیلم را ببین، تا عاشقش بشوی و در ثانیههای آن دستوپا بزنی. فیلم را ببین تا درکت از سینما بالاتر برود اما مطمئن باش که در برابر قصهی بلند و شگفتآورش دستوپای خود را گم میکنی!
چرا؟ چرا سرجیو لئونه میتواند کاری را کند که خیلی از بزرگان سینما از آن عاجز ماندهاند؟ چرا فیلم او هم عمیق و فلسفی و شگفتآور است و هم سرگرمکننده؟ چون همهچیز برایتان دارد. چون به مخاطبش اجازهی انتخاب میدهد. «روزی روزگاری در آمریکا»، حتی برای یک ثانیه نمیگوید باید این فیلم را به فلان شکل تماشا کنید یا دربارهاش مطالب عمیق بخوانید. اگر دلتان شنیدن قصههای شگفتانگیز و دیدن برخی از زیباترین و بهترین لحظات خلقشده در فیلمها را میخواهد که تعلیق را بدون پیچیدگیهای اضافهاش مطرح میکند، بروید آن سکانسی را ببینید که پسربچهای را پشت یک در که برای او حکم دری به سمت آرزوهایش را دارد میگذارد و با به تصویر کشیدن دقایقی که باید برای بیرون آمدن یک نفر و دادن یک شیرینی خامهای به او انتظار بکشد، مرزهای تعلیق آفریدن را جابهجا میکند. اینجا نه خبر از ابرقهرمانان یا نیروهای شیطانی است، نه حتی صحبت از کشف کردن راز قتلی شگفتانگیز در قصهای واقعگرایانه به میان میآید. صحبت سر این است که شخصیت محبوب مخاطب، در آن لحظه باید در برابر یک شیرینی مقاومت کند. ولی نمیتواند. تسلیم میشود. آرامآرام و در اوج لذت خامهاش را مزهمزه میکند و بعد بیخیال همهچیز میشود و تمامش را میخورد. مخاطب هم که هیچ. در این صحنه تنها به صفحهی نمایشگر یا پردهی سینما خیره مانده و از خودش میپرسد چگونه ممکن است در اوج سادگی، انقدر زیبا و بینظیر و تنشزا ظاهر شد؟ چگونه نیاز یک شخص به خوردن یک شیرینی خامهای، میتواند به اندازهی ده کتاب قطور هزار صفحهای به عمق این شخصیت اضافه کند؟ جواب سوالتان هم همینجا پنهان شده. شاید لئونه اثری ماندگار و عمیق ساخته باشد، اما از دشوار حرف زدنها و پیچیده کردنهای بیمعنا گریخته، تا کژوآلترین تماشاگر هم بتواند با اثرش عشق کند. این یعنی سینما. یعنی آن که بفهمیم سادگی، معادل است با جذب مخاطبان بیشتر و حتی خلق فرصتهایی ساده، برای خیره کردن و کنجکاوتر کردن بینندگان جدیتر. پس از این سکانس، مخاطب سختگیر هم با دقت بیشتری ساختهی لئونه را مینگرد و از آن لذت بالاتر و عظیمتری میبرد. چرا که فهمیده وقتی چنین لحظات سادهای در یک فیلم میتوانند موهای بدنتان را سیخ کنند، پس ببینید آن ثانیههای عمیق و سوالبرانگیز، چه چالههای عمیق و لایق کندوکاوی هستند.
جدا از همهی موارد بیانشده، گفتن از فیلمبرداریها و شاتها و اصلا همهچیز Once Upon a Time in America را بگذارید یک طرف و پرداختن به بازیگران بینظیر این فیلم را بگذارید در طرف دیگر. بازیگرانی که شاید به جز رابرت دنیرو، اغلب ما هیچکدام از آنها را نشناسیم. ولی باور کنید حتی کودکان و نوجوانان حاضر در این فیلم، به واسطهی درگیرکنندگیِ کم مثل و مانند اثر لئونه، دقیقه به دقیقه کلاس درسهای چگونه بازی کردن را برگزار میکنند. مفهوم «اجرا» در فیلم، به آنچنان عمقی از پختگی رسیده است که به عنوان نمونه، بعضی مواقع دربارهی بازیگران نوجوان فراموش میکنید که آنها واقعا کم سنوسال هستند و واقعگرایانه رفتار کردنشان را به پای توانایی والایی مینویسید که در القا کردن حس مواجهه با کاراکترهای نوجوان به مخاطب دارند! البته که این موضوع دربارهی مابقی خطوط داستانی هم به واقع صادق است و نقشآفرینیها، همیشه آن عناصری از فیلم به شمار میروند که عالی بودن فیلمنامهی سازندگان را به رخ میکشند. عناصری که ضعفی ندارند یا اگر هم دارند، آنقدر در مابقی بخشهای این ساخته ذوب شدهاند که تقریبا شانسی برای پیدا کردنشان یافت نمیشود.
به سبب حضور درونمایههای ارزشمند و استخوانبندیشده در روایت داستانی Once Upon a Time in America، شاید خیلیها موقع خواندن نقدهای این فیلم به دنبال مواردی همچون موشکافی لحظات آن باشند. اما اتفاقا به خاطر جایگیری حسابشده و ساختارمحور این مفاهیم در طول داستان، به عنوان آپشنها و گزینههایی که خود مخاطب میتواند به سراغشان برود، شاید نگارش شرحی بر تمامی حرفهای فلسفهگونهی فیلم، لیاقت تلقی شدن به عنوان توهینی بر هدفگذاری فیلمساز را نیز داشته باشد! «روزی روزگاری در آمریکا»، بدون شک فیلم لایق مطالعهای است، اما این مطالعه باید از طرف خود بیننده صورت بگیرد. چون اثر بر پایهی معنا بنا نشده است و از فرم به آن میرسد. شما آن را تماشا میکنید و نقاط مختلفش برایتان سوال ایجاد میکنند و ارزشِ اصلی همان است که جوابهای ذهنیتان به این سوالات، توسط خودتان و تفکراتتان مورد بررسی قرار بگیرند.
برای نمونه، من وقتی در انتهای فیلم مجددا همان آهنگ پرشده از ستایش آمریکا را میشنوم، حس میکنم فیلمساز دارد میگوید که باز هم برخلاف انتظار من اصلا دروغ نگفته است و در پس همهی این سیاهیها، همان درخشش نورهای آزاردهندهی ماشینها و جوانانی که با خوشیهایی گذرا زندگیشان را در این کشور میکنند هم وجود دارند که به خاطرشان، آمریکای معیوب به تصویر کشیده نیز لیاقت ستایش شدن دارد. شخصی دیگر، میتواند این برداشت را داشته باشد که فیلمساز به شکل طعنهآمیز از تکرار این موسیقی بهره برده است و میخواهد اوج تلخیهای جهان دروغین پیرامون را به یادتان بیاورد. یک نفر دیگر خواهد گفت که این موسیقی، اثبات میکند از ابتدا تا انتهای فیلم، هیچ تغییری اتفاق نیوفتاده و اگر مخاطب احساس مواجههی مدام با داستانی سیاهتر از قبل را داشته، به تصورات نادرست خودش از کشوری مثل آمریکا مربوط میشود. این جوابها، هیچکدامشان غلط نیستند. هیچکدامشان هم درست نیستند. اینجا فیلمساز فیلمش را برای رساندن یک فلسفهی عمیق خلق نکرده که ما بخواهیم با مهندسی معکوس، معنا را بیرون بکشیم. بلکه صحبت دربارهی درگیر کردن مخاطبان و برداشتهایی است که هر کدام از ما انسانها، برای خودمان دریافت میکنیم.
به سبب شاهکار بودن «روزی روزگاری در آمریکا» در تکتک قسمتها، جمعبندی این نقد، کار دشواری نیست. همینقدر بدانید که این فیلم، هر بار چیز تازهای برای ارائه کردن دارد و آنچنان موسیقی و تصویر را با یکدیگر آمیخته و همهچیزش را دقیق شکل داده که به عنوان یکی از فیلمهای خیلی خیلی محدود دنیا، کاری میکند حسرت ندیدن آثاری دیگر مانند آن را بخورید و در عین حال، آرام و بدون سر و صدا این سوال را که «اصلا آثاری دیگر مانند آن وجود دارند یا خیر» زیر لب، زمزمه کنید. یکی از آن معود فیلمهای که هر نقدی تنها میتواند به بخشهایی از آنها نگاه بیاندازد و توصیفاتی کلی از هویتهای بینظیرشان را ارائه دهد. دیدن Once Upon a Time in America، مساوی با این است که سینما را در همهی بخشهایش عمیقتر از قبل بشناسیم و حتی دوست داشته باشیم و در عین حال، چهار ساعت لذت مطلق و بهتزده شدن در برابر قصهگوییهایی دلنشین و فراموشناشدنی را در آغوش بگیریم.