یک قصه دیگر هم به پایان می رسد
یک قصه دیگر هم به پایان می رسد
عاشق دیدن خانه ها هستم.
عاشق تماشای مالکهایی که با دامن گلدار و روفرشی از پلهها پایین میآیند تا با کلیدی جادویی در آپارتمان طبقه اول را باز کنند و با افتخار داراییشان را به نمایش بگذارند. درها که باز می شوند، دو جور بو توی صورتت می خورد. بوی رنگ سفید و تینر یا بوی نا و ماندگی. همیشه قبل از هر چیز میروم سمت پنجرهها. دوست دارم بدانم آدمهای این خانه، چند سال و چند روز چه منظرهای را تماشا کردهاند. پنجره بعضی اتاق خوابها به روی حیاطِ خانه پشتی باز می شود. حیاط خانه پشتیها بخشی از خانه ما هستند. هیچ وقت پایمان را در آن نمیگذاریم اما میتوانیم هر روز پنجره را به رویش باز کنیم و خیره شویم به درخت کاج و خرمالو و پر یا خالی بودن استخر ترک خورده را چک کنیم و گاهی صدای آدمهایش را بشنویم که در روزهای تیره شان، آهی به سوی آسمان میکشند و در نیمه شبهای روشن صدای قهقهه شان بالا میرود.
همچنین بخوانید : مادری کردن ترسناک ترین عمل دنیاست
معمولاً کف آشپزخانهها جنازه سوسکی افتاده. انگار سوسکها مردنهایشان را میگذارند برای آشپزخانه. تن نیمه جانشان را می کشانند تا فرو رفتگی یخچال و همان جا جان میدهند. کابینتها را باز می کنم. لکهی زردی در طبقه اول، سوراخ کوچکی در طبقه دوم. می چرخم به سمت حمام. حمامها سنگ صبور صاحبانشان هستند. اگر وان داشته باشند همه چیز تماماند؛ محبوب و قابل اعتماد. حمام ها چیزهای زیادی از صاحبانشان دیده اند. اشک را دیدهاند، دعواهای یک طرفه با مخاطبی خیالی را شنیدهاند و شاهد تمرین دیالوگهای شسته رفته برای یک دیدار مهم بودهاند. تن عریانی را میبینم که سُر میخورد کف وان سفید.
وارد اتاق خواب که میشوم، یک دفعه در کمد را باز میکنم. انگار بخواهم کسی که تویش قایم شده را غافلگیر کنم و بگویم می دانم اینجایی. کسی نیست. کمدها خالی اند اما نمی توانم آنها را خالی تصور کنم. پالتوهای چهارخانه و پیراهن های رنگارنگ را می بینم که از چوب رختی آویزان اند. دستی به سمت کت سورمهای میرود تا آن را از چوب رختی پایین بکشد. برمیگردم تا صاحب دست را ببینم. کسی نیست. اتاق خالی است. خالی و سرد و پر نور.
برمی گردم به سمت در خروجی. صاحبخانه دست به کمر آنجا ایستاده و منتظر است. لبخند میزنم. هیچکس به صاحبخانهها نمیگوید از خانه تان متنفرم و دوست دارم آن را با یک گالن بنزین به آتش بکشم. تشکر میکنم و صاحبخانه با لبخند خداحافظی میکند. بر میگردم و نیم نگاهی به خانهی پشت سر میاندازم و با آدمهای خیالی و وسایلی که برایشان ساختهام خداحافظی می کنم. در پشت سرم بسته میشود. یک قصه دیگر هم به پایان میرسد.
آنالی اکبری