نقد فیلم Phantom Thread – رشته خیال
«رشتهی خیال» (Phantom Thread)، جدیدترین ساختهی پل توماس اندرسون با بازی دنیل دی لوئیس، مثل همیشه یادآور وسواس و جزئیات معرکهای است که فقط در سینمای کارگردانِ «خون به پا خواهد شد» میتوان دید.
«رشتهی خیال»، حتی قبلتر از آن که فیلم خوبی به حساب بیاید، اثری است که نامگذاری معرکهای را یدک میکشد. چرا که شاید تمام هویت ساختهی جدید و دو ساعتهی اندرسون را بتوان در همین نام، در همین اسمی پیدا کرد که به رشتهی افکار ما انسانها که لحظهای آن را میکشیم و بعد تاب خوردنش برای ساعاتی طولانی را تماشا میکنیم، اشاره دارد. نامی که هم با جهانبینی اندرسون به خصوص در این اثر و هم با چگونگی شکلگیری چنین داستانهایی در ذهن نویسندگان مرتبط است و به واقع، در چندین و چند نقطه مخاطب را برای فهمیدن جنس قصهگویی فیلم، یاری میکند. چون Phantom Thread، بیشتر از آن که مانند برخی از دیگر فیلمهای این کارگردان صاحب سبک، خط داستانی خاصی را نشانتان دهد که انگار از همان ثانیههای آغازین پایانش تعیینشده بوده، شبیه به قصهای میماند که خود اندرسون هم صرفا آن را آغاز کرده و در ادامه، با افکارش به آن بال و پر بخشیده تا به نقطهی فعلی رسیده است. همهچیز در عین منظم بودن و جذابیت داشتن، به طرز باورناپذیری واقعگرایانه است و پیشروی دقایق اثر در داستانسرایی به گونهای بوده که اگر در انتها یا ابتدای فیلم مینوشت «این، یک داستان واقعی است»، هرگز نمیتوانستم حقیقت داشتنش را زیر سوال ببرم.
به همین سبب و به خاطر همین جنس خاصی که فیلم به مخاطب خود ارائه میکند، بدون هیچ شک و شبههای Phantom Thread هر چه که باشد، عامهپسندترین فیلم پل توماس اندرسون نیست و انگار روایتی بیش از اندازه شخصی دارد. از کاراکترهای کم و آرامش، تا لحظاتی که صرفا به خاطر سکوت درونی شخصیتها در مابقی سکانسها پرهیجان به نظر میرسند، همه و همه چیزهایی هستند که میتوان از آنها به عنوان عناصر شکلدهنده به فیلم یاد کرد. با این حال، برای مخاطبی که سینما را بدون تمپو و هیجان هم پذیرا باشد و بخواهد قصهای را بشنود که جزئیات در نقطه به نقطهاش بیداد میکند و فیلمساز، هدفمند و با منطق، تکتک شاتهایش را آفریده، «رشتهی خیال»، همچون گنج به خصوصی است که نباید اجازه بدهیم که از دست برود. چرا که اندرسون که اینبار بخش لایق توجهی از فیلمبرداری اثر را هم خودش عهدهدار شده، در Phantom Thread، تصویر اضافهای را به کار نمیبرد. همهچیز به قدری دقیق و حسابشده است که بعضی مواقع به خاطر شنیدن این داستان نهچندان بیشباهت به حقیقت محض، اعصابمان خورد میشود. انگار میخواهیم فیلم را به خاطر واقعگراییاش از بین ببریم و کارگردان را التماس میکنیم که کمی قصهگویی دراماتیک دیوانهوار و مصنوعی به اثرش اضافه کند. کمی بگذارد دو فرد عاشق حاضر در فیلمنامه، مثل همهی آن کلیشههایی باشند که سالهای سال در سینما به خاطر دیدنشان هیجانزده میشویم. کمی بگذارد با دلایل واهی به کاراکترها نزدیک شویم و شخصیتپردازی را به همان مفهوم آشنایش در سینما، لمس کنیم. ولی همانطور که میشود حدس زد، اینهای سینمای پل توماس اندرسون نیست.
در این جلوه از سینما، آدمها وادار به رویارویی با نوع خاصی از روایت، نوع خاصی از جزئیات، نوع خاصی از کاراکترها و نوع خاصی از وسواس میشوند. جایی که حتی ممکن است فیلمهایش را دوست نداشته باشید و موقع تماشای آثار طبقهبندیشده در آن احساس خستگی کنید، ولی وقتی دیدن اثر مورد نظرتان تمام شد، ناگهان به خودتان میآیید و میبینید که چهقدر در برخی رفتارهایتان، در حال تقلید از مدل خاص برخورد کردن و تعامل شخصیت اصلی قصه با آدمها و جهان اطرافش به سر میبرید. این موضوع، برآمده از چیزی نیست جز آن که در چنین فیلمهایی، شاید به سختی بتوانید شخصیتها و اعمالشان را درک کنید و حتی شاید به سادگی نتوانید در وجودشان کوچکترین شباهتی به خودتان و به عبارت بهتر، سادهترین دلیلی برای همذاتپنداری پیدا کنید، اما به سبب تکمیل بودن پرترهی آنها در ذهن سازندهی اثر و اجرای کمالگرایانهی بازیگران اصلی، هرگز نمیتوانید این آدمها را از ذهنتان بیرون ببرید. به همین سبب، اگر همیشه اهل فرصت دادن به سینما باشید، موقع تماشای خود فیلم هم آرامآرام، دلایل تازهای برای سرگرم شدن مییابید. آرامآرام، خودتان را با شرایط وفق میدهید، عادات سینماییتان را کنار میگذارید، بیخیال داستانگوییهای همیشگی هالیوود میشوید و از تابلوی شلوغ و زیبای روبهرویتان، شروع به انتخاب کردن چیزهایی برای دوستداشتن میکنید. در چنین نقطهای، به آثاری چون «رشتهی خیال» یا «هتل بزرگ بوداپست» (The Grand Budapest Hotel) احتیاج خواهید داشت. فیلمهایی که بعد از به پایان رسیدن ثانیههایشان، کار سختی برای پیدا کردن چیزی حتی شبیه به آنها و نزدیک به یگانگیشان دارید.
حالا هر کس به سبک خودش و با توجه به جهانبینی خاصی که در دنیای فیلمسازی دارد، اینگونه ساختهها را به کمک چیزهای متفاوتی پر میکند. یک نفر مثل وس اندرسون مدام از دنیایی تصویرِ ناشناخته و جدید در دنیای هنر هفتم بهره میبرد و روایتی مطلقا بی مثل و مانند را نشانتان میدهد و یک نفر مثل پل توماس اندرسون، با ارجحیت دادن کاراکتر بر داستان و همذاتپنداری و دیالوگ، جلوهی تازهای از قصهگویی رازآلود را به تصویر میکشد. چون تا یادم نرفته باید بگویم که Phantom Thread، در مرکز همهی داشتههای فوقالعادهاش، همین شخصیتهای رازآلود را دارد. نه! رینولدز وودکاک و آلما السون، به هیچ عنوان جاسوسهایی مخفی در کشوری ناشناخته نیستند. آنها دو خونآشام که حالا به این شکل درآمدهاند و قصد نابود کردن شهر را دارند هم نیستند و به جای اینها، دو انسان از جهان خودمان، بدون هیچ ویژگی خاص و ویژهای محسوب میشوند. آدمهایی عادی که در درون کاملا یکسان به نظر میرسند. بله، رینولدز برای تصویر روزمرهاش در جهان، مردی نیازمندِ سکوت، طراحی شگفتانگیز که لباسهای فوقالعادهای میسازد و شخص بیاحساسی که همه باید دقت کنند یک موقع اعصابش خورد نشود را برگزیده و آلما، تصمیم گرفته دختری عادی و دوستداشتنی و نگران و مهربان باشد. در جنسهای دیگر سینما، این دو تصویر ظاهری، شاید تبدیل به شخصیت میشدند ولی اینجا، اندرسون با افتخار ظاهری بودن و ماسک بودن آنها را با سیلی به صورتمان میزند. تا فراموش نکنیم که کاراکترها قبل از کاراکتر بودن انسان هستند و داستانها قبل از داستان، واقعیت.
این وسط، همانگونه که پیشتر نیز گفتم، تصویر کردن چنین قصهای، فارغ از تجسم دقیق تصاویر و سکانسپردازی بینقص فیلمساز، به اجراهای معرکهای محتاج است که آن تجسمها را بدون حتی یک اشکال، بر روی پردههای نقرهای ظاهر کنند. اجراهایی که عناصر صحنه آنها را کامل نکنند و برای جذاب شدن، حتی نیازی به قاببندیهای فیلمساز نیز نداشته باشند و به تنهایی، کارشان را انجام بدهند. به همین سبب، در سینمای پل توماس اندرسون، نقشآفرینان و به خصوص بازیگران نقشهای اصلی، مطلقا باید چیزی معرکهتر و سطح بالاتر از حتی اجراهای عالی هالیوود را ارائه کنند. از آنجایی که در این مدل قصهگویی، خبری از شخصیت را با کمک دیالوگها و لحظات احساسی به خورد مخاطب دادن و نوشتن اکتهایی عجیبوغریب برای او در طول داستان نیست، دیگر مثلا مدل خاص پلک زدن وی نیز، تبدیل به شخصیتپردازی میشود. تبدیل به دلیلی برای نگه داشتن بیننده پای قصهای که دوست دارد کاراکترهایش را بشناسد و ملتمسانه، سکانس به سکانس اثر را برای رسیدن به این آشنایی، دنبال میکند. پس عجیب نیست که غالبا اندرسون برای فیلمهایش از خیلی از برترین بازیگرانی که میشناسیم بهره میبرد. در The Master با واکین فینیکس و فیلیپ سیمور هافمن فقید تصاویری فراموشناشدنی ارائه میدهد و در There Will be blood و Phantom Thread، سراغ دنیل دی لوئیس میرود. کسی که تلاش برای توصیف چگونگی و چرایی جذابیت اجرایش، همیشه ما را به نقطهای کیلومترها دورتر از مواردی چون فیلمنامهی قدرتمند اثر یا حتی شیمی برقرارشده بین او و دیگر کاراکترهای حاضر در فیلم رسانده. کسی که پربیراه نگفتهام اگر بگویم «رشتهی خیال»، همانقدری که فیلم توماس اندرسون است، فیلم وی هم به حساب میآید.
همین اجرای فوقالعاده، که از قضا قرار شد آخرین درخشش دی لوئیس در تاریخ فیلمهای سینمایی نیز باشد، کاری میکند که دقیقا مطابق با خواستهی فیلمساز، اثرش را به کنجکاوی برای درک شخصیتهای به ظاهر ساده اما چندلایهاش ببینیم و مدام حواسمان باشد که شاید بتوانیم چیزهای بیشتری دربارهی آنها بفهمیم و روابطشان، باورهایشان و چرایی اینگونه بودنشان را به شکلی معنیدار درک کنیم. وسط فرمِ عالی داستان که به سبب کمالگرایانه بودنش شاید بتوانید هزار مدل معنی و مفهوم را از تکتک پلانهای فیلم برداشت کنید، این سوالات بزرگ دربارهی شخصیتها کاری میکنند که وارد جهان فضاسازیهای اندرسون بشوید. بعد از آن نوبت به دست و پا زدن در این اتمسفر رئال، قدرتمند و استخوانبندیشده و شنیدن این روایت مدرن اما شدیدا کلاسیک است که باز هم احتمالا فقط در سینمای پل توماس اندرسون، به این شکل میتوانید پیدایش کنید. زیباییهای فیلم، به قدری زیاد و ناشمارا جلوه میکنند که برای نمونه، بعضی مواقع در سکانسهای مربوط به رینولدز با درخشش دی لوئیس و آلما با اجرای عالی و کماشکال ویکی کریپس، دلتان میخواهد دو بار آن ثانیهها را تماشا کنید تا یک بار حواستان به ظرافتهای حاضر در ریاکشنهای صورت دنیل دی لوئیس باشد و بار دوم، حرکت چشمها و چگونگی بیان شدن دیالوگها توسط ویکی کریپس را با نهایت دقت ببینید. همین موضوع را میتوان به سادگی به تجربهی بصری اثر، چه از منظر طراحی لباسها و چه از منظر طراحی محیط نیز نسبت داد و فکر میکنم همین به خوبی نشان دهد که چرا Phantom Thread، سرگرمیهای اثباتشدهی سینما را تقدیممان نمیکند ولی به سختی اجازه میدهد که خودمان را از روایتش جدا دانسته و از نشستن در مقابل دقایق آن، خسته بشویم.
کارگردانی اندرسون و تصویرسازیهای زیبای او، در کنار بخشهای مختلف فیلم که تمامی آنها را میشود به جرئت اوریجینال و متعلق به سینمای وی دانست، کاری میکنند که Phantom Thread، همانقدر که زیبا و خواستنی است، اثری نباشد که بخواهیم به تمامی مخاطبان، تماشای آن را توصیه کنیم. شاید به این خاطر که فیلم خودش عمدا خواسته برای مخاطب خاص ساخته شود و شاید به این خاطر که اصلا امکان نداشته بتوان آن را به عنوان محصولی برای ارائه به تمامی بینندگان خلق کرد. خلاصهی این حرفها، میشود آن که اگر دیدن فیلمها، برایتان در آن نقاطی لذت دارد که هر لنز و هر قابی که فیلمساز انتخاب کرده، برای رسیدن به یک معنا در فرمی به خصوص بوده، در سریعترین زمان ممکن باید اجازه بدهید که «رشتهی خیال»، مسختان کند. اجازه بدهید که دو بار خم شدن دی لوئیس از داخل اتاق به سمت بیرون برای نگاه انداختن به در اصلی خانه و ضبط کردن چنین تصویری از نمای کنار راهپله که تنها بخشی از چارچوب درب اتاق او را به تصویر میکشد، کاری کند که یک بار دیگر سینما را بفهمید.
تازه همهی اینها به کنار، در Phantom Thread میشود معجزهی موسیقی در آفرینش فیلمها را به شکل یکتا و به خصوصی دید. جایی که آهنگها همراه دیالوگها و بارها و بارها در مقامی بالاتر از آنها قصهگویی میکنند و هم در یکی کردن خودشان با تصاویر عالی هستند و هم خیلی مواقع، سبب پذیرفته شدن تصاویر به ظاهر سادهی فیلم برای مخاطبان میشوند. البته که صحبتم دربارهی این سمفونی هماهنگ را بدون حرف زدن دربارهی جلوههای زیبنده و دقیق داستانسرایی کردن پل توماس اندرسون در «رشتهی خیال» که کمی نیاز به زدن به دل قصه و فاش کردن بخشهایی از آن دارد به پایان نمیرسانم، اما برای آنهایی که فیلم را ندیدهاند، فکر میکنم همین تعاریف و توصیفها، به اندازهی کافی خستهکننده یا دوستداشتنی و هیجانانگیز بوده باشد.
(از اینجا به بعد مقاله، بخشهایی از داستان فیلم را اسپویل میکند)
همیشه وقتی صحبت به اینگونه فیلمها میرسد، برای فرار از تبدیل شدن نقد به تحلیل، سعی میکنم در عین صحبت دربارهی مفاهیم نهفته درون اثر، صرفا به چند اشاره بسنده کنم و با نشان دادن چند ویژگی، دربارهی چرایی عالی بودن روایت اثر، عمیقتر صحبت کرده باشم. این بار هم پس از تماشای «رشتهی خیال»، بیش از هر چیز در سکانس پایانی که به بهترین شکل ممکن قصهی فیلم را تمام کرد، چیزی را دیدم که نمیتوانستم بدون صحبت دربارهی آن، نقد را به پایان برسانم. دقایقی که در آنها آلما، در حالتی که رینولدز بر سر میز غذا نشسته، در حال پختن غذایی است که شامل قارچها نیز میشود. قارچهایی که قبلا یک بار در جایی از فیلم، فهمیدهایم که بعضیهایشان سمی هستند و در نقطهی دیگری از اثر، چیزهایی را دیدهایم که باعث شدند حداقل شک کنیم که انگار آلما، بخشی از قارچهای سمی را به دلیلی ذخیره کرده است. البته که در پایان این سکانس، ما نه قتلی را میبینیم و نه چیزی جز عشق ورزیدن آلما و رینولدز به یکدیگر به تصویر کشیده میشود، ولی برخلاف انتظارتان چیزی که اتفاق افتاده، دقیقا نوع خاصی از کشتن است. کشتن یک ماسک همیشگی، که باعث آزاد شدن وجود رینولدز، خوشاخلاقتر شدن او، عاشقتر شدن او و انسانتر شدن او میشود. کشتنی که البته در همین سکانس، متوجه میشویم که خود رینولدز مدتها است که دارد مسبب آن را میآفریند.
چون اگر با دقت این سکانس را نگاه کنید، میبینید که هنگام غذا پختن آلما در تاریکیِ محیط و لحظاتی که ترکیبشان با همان دانستههای قبلی، تصور قاتل بودن وی را به ذهنمان میآورند، ما رینولدز را میبینیم که دارد با نگاه کردن به او طرحش را میکشد. در همین حین، وجود غذاها و خوردنیها و در کل لذتهایی دنیایی بر زیر لامپ و در قسمت روشن میز و حضور رینولدز در عمق تاریکی تصویر، کاری میکنند که این فاصله گرفتن او از زندگی حقیقی را درک کنیم. بعد از این، قاتلی که خود رینولدز او را نقاشی کرده، از راه میرسد، ماسک را میکشد و دوباره او را به قسمت روشن جهان، آنجایی که میشود لذتهای زندگی را یافت، میآورد. در انتها، سکانسی را میبینیم از لباس ساختن دوبارهی رینولدز برای آلما، که میتواند متعلق به آینده یا حتی گذشته باشد. مثلا شاید آلما فقط یکی از مشتریان رینولدز بوده که در همان لحظات امتحان کردن لباسش، یکی از رشتههای خیالاتش را کشیده و تاب خوردن آن رشته، همهی این ماجراهای اتفاقنیفتاده را به ذهنش آورده است. حتی اصلا شاید واقعا آلما قصد کشتن رینولدز را داشته و به این دلیل در سکانس انتهایی فیلم، او اینگونه در آغوش وی آرام شده و در حقیقت مرده است. شاید همین مرگ و نزدیک شدن به پایان زندگی، اجازهی لذت بردن دوباره از دنیا به رینولدز را داده و شاید هم کل ماجرا، اصلا چیز دیگری باشد. حالا منظورم از این که «نخ خیال»، بهترین اسم ممکن برای ساختهی اندرسون بوده را درک میکنید؟ آیا ساخت سکانسی چند دقیقهای و در ظاهر به غایت ساده، با این حجم از تفکراتی که میتوانند به ذهن بیننده برسند و هر کدام معناهای مختلفی را تداعی کنند، مثل این نیست که پل توماس اندرسون با خیالاتش نخهایی را به ما متصل کرده و همچون عروسک، بازیمان داده است؟ آیا یک شاهکار، برای شاهکار بودن به چیزی بیشتر از این احتیاج دارد؟