نقد فیلم On Body and Soul – در جسم و جان
فیلم On Body and Soul ساختهی ایلدیکو ایندی محصول ۲۰۱۷ از مجارستان، جزو نامزدهای بهترین فیلم خارجی اسکار امسال بود که در این مطلب، آن را نقد خواهیم کرد.
فیلمِ On Body and Soul «در جسم و جان» آخرین ساختهی ایلدیکو ایندی مجارستانی است. روایتی عاشقانه در بستر کشمکش میان رویا و واقعیت که توانست جایزهی خرس طلایی برلین را از آن خود کند و جزو نامزدهای بهترین فیلم خارجی اسکار 2018 هم بود. فیلم به نوعی از همان ابتدا قرارداد دو فضایش را میگذارد. در صحنهی ابتدایی، گوزنی نر را میبینیم که در جنگلی برفی به سمت یک گوزن ماده میرود و سرش را روی سر او میگذارد. سپس هردو گوزن از قاب خارج شده و عنوان فیلم نقش میبندد. بلافاصله پس از عنوان بندی، به فضای بی رحم و آزاردهندهی کشتارگاه برش زده میشود تا موقعیت مکانی و فضاسازی قصهای را که قرار است روایت شود دریابیم. فیلمساز با این شروع، مخاطب را آمادهی دنبال کردن موازی دو عالم خیال و واقعیت میکند و همانطور که از عنوان بندی فیلم برمیآید، بیراه نیست که بگوییم جسم استعارهای از دنیای واقعی و روح استعارهای از دنیای خیال است و فیلمساز مسیری میان این دو را طی میکند. آندره مدیر امور مالی کشتارگاه است و ماریا به عنوان ناظر کیفی به تازگی با آنها همکاری میکند.
یکی از نقاط قوت مهم فیلم شخصیت پردازی آن است و بهترین روش شخصیت پردازی (همان گونه که رابرت مک گی در کتاب داستان میگوید) معرفی از زبان دیگران است. معرفی از زبان دیگران شیوهای غیرمستقیم و هوشمندانه است که کنجاوی مخاطب را دربارهی شناخت هرچه بیشتر شخصیت به همراه دارد. از لحظهی ورود ماریا به سالن غذاخوری کشتارگاه، دیالوگهایی دربارهی ویژگیهای او بین آندره و همکارش شکل میگیرد. همکار آندره از استخدام او ناراضی است چرا که ماریا در مصاحبهاش خیلی مغرور و خشک رفتار کرده و حتی حساسیتهایی روی بردن نامش دارد. با این مقدمه چینی از شخصیت ماریا در سکانس بعد شاهد رویارویی او و آندره هستیم و حال مخاطب آماده است ویژگیهایی را که دربارهی ماریا شنیده در رفتار او ببیند. در این سکانس و به خصوص سکانسهایی که ماریا در خانه با دو نمکدان یا دو اسباب بازی، نحوهی برخوردش با آندره را بازسازی میکند، متوجه میشویم که ارتباط برقرار کردن برای ماریا یک درگیری اساسی است و گرایشهایی از اوتیسم هم در او دیده میشود. در واقع هستهی مرکزی اوتیسم، اختلال در ارتباط است و دلبستگیهای زیاد به اشیا و پاسخهای غیر معمول ماریا به دیگران بر این اختلال او صحه میگذارند. کمی پیش میرویم تا به سکانس کشتار یک گاو که تمام مراحل آن را با جزییات شاهد هستیم برسیم. فیلمساز دوربین را دقیقا در نقطه نظر تماشاگر قرار داده تا بی پروا شاهد ذبح کردن یک گاو باشند و این درخدمت همان رگههای دردناک واقعیت است که در ابتدای مطلب به آن اشاره شد. همچنین رنگ قرمز در فیلم کارکردی از جنس همان رویا و واقعیت دارد. رنگ لباس کارکنان کشتارگاه قرمز است و در کنار خونهایی که مدام ریخته و پاک میشوند تقارن مییابد. از سوی دیگر رنگ قرمز نماد عشقی است که بین ماریا و آندره از جنس عالم خیال شکل میگیرد.
ماریا شخصیتی دقیق، حساس و دارای اختلال ارتباطی به همراه آندره، مدیری که یک دستش فلج است و محیط کارش روحیه و احساسات او را تحت تاثیر قرار داده (به گونهای که حتی دیگر نمیتواند سری به قسمت کشتار گاوها بزند و از نزدیک به وضعیت آن قسمت رسیدگی کند) در ادامه باخبر میشوند که ضعفهایشان را در عالم رویا به همراه ندارند و رابطهی نزدیکی را دنبال میکنند که سایه بر واقعیتشان میاندازد. پس از گذشت یک چهارم فیلم، پلیس برای تحقیقاتی مبنی بر داروی جفتگیری حیوانات که ظاهرا از کشتارگاه مفقود شده به آنجا میآید. آندره حدسی از اینکه کار کدام یک از همکارانش میتواند باشد ندارد و پلیس پیشنهاد میکند تمام افراد کشتارگاه به یک روانشناس مراجعه کنند. یک داستان فرعی دقیق که درخدمت رمزگشایی ادامهی فیلم است. ماریا و آندره هردو به سوال روانشناس مبنی بر اینکه اخرین خوابی که دیدهاند چه بوده، پاسخی کاملا یکسان میدهند. این اتفاق نقطهی شروع تغییرات در رابطه آنها است. پس از آن مدام در محل کار دربارهی خواب یکدیگر سوال میکنند. حتی جایی که آندره وانمود میکند که دیشب خوابی ندیده است و ماریا ازسر میز او بلند میشود چرا که تنها دلیل برای ادامهی روند تغییرات ماریا همین خواب مشترک است. رفته رفته به این موضوع پی میبریم که این دو با وجودی که در عالم خیال هرشب کنار هم هستند اما در عالم واقعیت نمیتوانند رابطهی خود را آنگونه که میخواهند پیش ببرند. شاید بد نباشد اشارهای هم به نظریهی فروید دربارهی خواب داشته باشیم. فروید معتقد بود محتوا و معنای خوابها ریشه در خواستهها و آرزوهای سرکوب شدهی انسان دارد. آرامشی که فرد گاهی در رویایش حس میکند ناشی از بروز همین خواستههای سرکوب شده است. نبود یک زن و رابطهی عاشقانه در زندگی آندره و همچنین نبود یک رابطهی موفق در زندگی ماریا، نشانههایی است که بروز چنین رویاهایی را در خواب این دو محتمل میسازد.
فیلم با تدوین موازی برای به نمایش گذاشتن انزوای ماریا و آندره در محل خانهشان پیش میرود تا اینکه آندره درخواست گرفتن شماره تلفن ماریا را میکند. گرفتن شماره تلفن به عنوان یکی از راههای پیشبرد ارتباط در دنیای امروز برای ماریا هنوز شناخته شده نیست و او حتی تلفن هم ندارد. داشتن تلفن همراه به عنوان یکی از المانهای متضاد شخصیت ماریا، جرقهی تغییرات اساسی او را میزند. پس از درخواست آندره، برای اولین بار شاهد آن هستیم که ماریا با یک روانشناس مشکلاتش را در میان گذاشته و سعی در بهبود وضعیت خود دارد. این سیر در خدمت آن است که شخصیتها در فیلمنامه برای تغییر، دست به اقدام بزنند و منفعل نباشند. هرچه بیشتر از فیلم میگذرد ما به شخصیتها نزدیکتر میشویم. در واقع در فیلمی که روندش بر اساس نزدیک شدن دو شخصیت به یکدیگر است، این نزدیک شدن را در کارگردانی هم شاهد هستیم. هرچه فیلم جلوتر میرود، اندازه نماها برای دو شخصیت اصلی بستهتر میشوند، دوربین به آنها نزدیکتر است یا به طور نمونه، در سکانسی که ماریا و آندره منتظر قطار هستند، اندازه نما به گونهای است که فاصلهی میان آندره و ماریا را میبینیم اما آندره به طرف ماریا حرکت میکند و این فاصله را کم میکند چرا که دقیقا همان نقطهای است که پی به خواب مشترکشان بردهاند. همچنین موسیقی راز آلود فیلم در خدمت تعلیق میان رابطهی این دو شخصیت است که رفته رفته پازل شخصیتشان کامل میشود. ناگفته نماند فیلمنامهی فیلم ایراداتی هم دارد که اگر برطرف میشد بر قدرت فیلم میافزود. به عنوان مثال اگر سکانس ملاقات دختر آندره با پدرش را از فیلم حذف کنیم لطمهای به آن نمیزند. همین طور ماجرای گم شدن دارو به نظر میرسد بیشتر برای رمزگشایی خواب مشترک ماریا و آندره طراحی شده بود و دیگر ادامه دادن آن برای مخاطب اهمیتی ندارد.
سی دقیقه پایانی فیلم شاهد تغییرات اساسی هستیم. از جایی که آندره به خانهی ماریا میآید و ماریا بنا به دلایلی تصمیم خود را میگیرد تا وجوه سرکوب شدهی شخصیتش را رها سازد. او به توصیهی روانشناسش سعی میکند موسیقی عاشقانه گوش دهد یا حتی خود را نوازش کند. یا صحنهی خلوت ماریا با عروسکش ما را به یاد اقدامی که نینا در فیلم قوی سیاه (Black Swan) به توصیه مربی رقصش انجام میدهد تا وجه اغواگر خود را آزاد کند، میاندازد. پس از تلاشهای ماریا و به دست آوردن موفقیتهای نسبیاش در این مسیر از جمله یافتن یک موسیقی عاشقانه، این بار آندره است که حس میکند موجب آزار ماریا شده است و از او میخواهد رابطهشان در حد یک دوست بماند. ماریا که تلاشهایش را بیهوده یافته است تلاشی برای متقاعد کردن آندره انجام نمیدهد. در سکانس اقدام به خودکشی ماریا، دوربین به شکلی است که سعی دارد افسارگسیختگی شخصیت او را القا سازد. البته این خودکشی پس از تلفن آندره ختم به خیر میشود. دکوپاژ این صحنه در خدمت آن است که مانع هرگونه برانگیخته شدن احساس مخاطب شود. پلانهای طولانی از نگاه ماریا و آندره به هم (که نگاهی فارغ از احساس است) شالودهی اصلی این سکانس را دربر گرفته است. شاید برخی انتظار داشتند که فیلم در پایان این سکانس تمام شود اما ایلدیکو ایندی حرفی کنایه آمیز در آخر فیلمش دارد. در سکانس پایانی شاهد دو شخصیت کاملا تغییر یافته هستیم. زوجی که دیگر به آن چیزی که میخواستند رسیدند. پایان کنایی آنجا است که آندره به ماریا میگوید یادش نمیآید دیشب چه رویایی دیده است و ماریا در جوابش میگوید اصلا رویایی ندیده است. تصویر رویایشان این بار بدون گوزن محو میشود. به راستی آیا جز این است که عشق فقط در مسیر انتظار وصل جریان دارد و خیال انگیز است و به هنگام وصل دیگر به واقعیت میرسد و خبری از رویای مشترک نیست؟